داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «آخرین سه شنبه دیوانگی»

ماه‌گل چانه‌ی کوچک و استخوانی‌اش را که بین دست‌های لاغرش ‌گذاشت، فکر کرد چند وقت گذشته از اولین روز بی‌عقلی؟ یادش نمی‌آمد حسابش از دست رفته‌ بود. شاید هفته‌ها و ماه‌ها. شاید هم سال‌ها! اما نه به سال نمی‌رسید، یکی از همین سه‌شنبه‌های بهاری بود. از همان سه‌شنبه‌هایی که ننه‌جان رفته‌ بود زیارت. اگر امروز هم بیاید و بگذرد و هنوز همان دیوانه‌ باشد چه؟ اگر این روزهای پرتکرار مثل سردردهای شبانه‌ی ننه‌جان رهایش نکند؟ بارها تصمیم گرفته‌ بود دیوانگی را کنار بگذارد و مثل بچه‌ی آدم زندگی کند، اما قولی که داده‌ بود و باید عمل می‌کرد چه؟ به خودش و به آن آدم‌ها. پوست نازک گوشه‌ی لب را به دندان گرفت. تمام شود یا نشود او که تمام تلاشش را کرده. شاید فردا برود پیش همان آدم‌ها و بگوید: اصلا نخواستم، از خیرش گذشتم. دم عقربه‌ی ثانیه‌ شمار یک دور دایره‌ای زد و دقیقه‌ شمار روی نشانه‌گر کوچک که عدد 12 را نشانه گرفته‌ بود، ایستاد.

نگاهش را از ساعت مستطیلیِ روی دیوار برگرداند. باید می‌رفت و برحسب عادت روزانه می‌زد به کوچه پس کوچه‌ها.

***
صدای زنانه‌ای چرخید داخل کوچه و حسن‌کربلایی از پشت شیشه‌ی باران خورده‌ی املاکی‌اش خندید.
بوم.. بوم… بووووم….
ماه‌گل صدایش را بیش‌تر کشید و لبخند زد، طوری که دندان‌های جلویی‌اش بیرون زدند. سرش را بی‌هوا بالا و پایین کرد و به آدم‌های داخل مغازه دست تکان داد. مرد کلاه نمدی، یک دور دانه‌های تسبیح یاقوتی را از بین انگشتان استخوانی‌اش گذراند و به چین‌های گلویش باد انداخت: باز این دختر دیوانگی را شروع کرد؟
دو سه مردی که روی صندلی‌های قهوه‌ای نشسته‌ بودند، در هم تپیدند و صدای جیرجیر صندلی‌های چوبی با همهمه‌ی مردها در هم پیچید.
یکی‌شان آه بلندی کشید: – اگر این کم‌بخت را می‌گذاشتند موتور سوار شود، دیگر این حال و روز را نداشت.
آن یکی از بالای روزنامه خراسان نگاهی به کوچه انداخت و سر تکان داد.
مرد غریبه‌ای که آن‌طرف روی یک صندلی چرخان مشکی، کنار میز حسن‌کربلایی نشسته‌بود، رد دو انگشتش را روی شیشه‌ی کمی بخار گرفته کشید.
دود سیگار را در هوا فوت کرد و لب‌هایش از پشت سبیل‌های جوگندمی لرزید و خندید:
– کربلایی یک خانه بهتر سراغ نداری؟
بوی نم باران از کوچه داخل دکان آمد و در میان حلقه‌های دود سیگار یکی شد. از زیر بینی تک‌ تک مردها گذشت و به حسن‌کربلایی رسید. دکان‌چی هوای تازه‌ی آلوده به دود را یک نفس داخل ریه‌ها انداخت و با صدای اَخی از ته حلقش، خِلط گلویش را داخل دستمال گلدوزی شده‌ای انداخت که میان دستانش انتظار می‌کشید.
– فعلا که همین‌هاست، شماره‌ات را بنویس که باز زنگ بزنم.
صدای نچ‌نچ مرد روزنامه‌دار بلند شد؛ خدا بخیر کند! گوش کنید بخوانم، گوش کنید! بعد گلویش را صاف کرد:
– ردپای مرگ در گلشهر! سه روز پیش، آیدا و نگار دو خواهر معلول ذهنی از محله‌های یعقوبی ناپدید شدند. این در حالیست که نرگس، دختر نوجوان کم‌توان ذهنی حدود 8ماه است از روستای کریم‌آباد گلشهر و چهار ماه قبل هم پریسا دختر جوانی که بیماری فراموشی داشت، از روستای حلوایی همین شهر، گم شد و دیگر خبری از آن‌ها نیست. حتی سر نخی بر جای نمانده. این سوال پیش می‌آید که چرا پلیس رد آن‌ها را نمی‌گیرد؟ آیا پای یک قاتل زنجیره‌ای در میان است؟
صدای همهمه‌ی مردها بیش‌تر شد. یکی از ته دل اوفی کشید: – آره بابا این کم‌بخت‌ها سر شام از حویلی‌شان بیرون رفته‌بودند و بین خودشان بازی می‌کردند، که دیگر برنگشتند خانه.
دیگری دنباله حرف او را گرفت: – خوب میفهمند که این طفلک‌ها هوش و گوش سر جای ندارند، لا حول ولا…
یکی استغفرالله‌ای گفت: – چه دوره‌ی خرابی شده، چقد این شهر نا امن شده!
غریبه نیز نچ‌نچی کرد و زیرچشمی دور تا دور مغازه و نگاه‌های درهم گره‌خورده‌ی مردها را برانداز کرد.
مردی صدا زد: مال کدام وقت است؟
روزنامه‌دار، نگاه تندش را اطراف روزنامه گرداند. مرد تسبیح به دست که لب‌هایش تند و تند بهم می‌خورد مکث کرد و پاسخ داد:
– روزنامه مال امروز صبح است.
حسن‌کربلایی خودکار را بین انگشتانش چرخاند و نیش‌خند زد:
– هه. حتما همه‌ی این طفلکا افغانی هستند که پلیس کاری نمی‌کند! بعد زیرچشمی به مرد غریبه چشم دوخت.
پاسخ شنید:
– نه، اتفاقا همه‌شان ایرانی هستند.
مردِ تسبیح‌ به دست، انگشت اشاره‌اش را به بیرون مغازه گرفت: – اجل این دختر هم پیش آمده ها! مادر پدرش که هیچ به غصه‌اش نیستند.
روزنامه‌دار باز نچ‌نچ کرد و سر تکان داد: ها والله!
زمزمه‌ی خداحافظی مرد غریبه در دیگر صداها پیچید و همراه با صدای موتورِ هیوندای آبی در کوچه پس کوچه‌ها گم شد.
دانه‌های درشت و بلوری باران مستقیم روی صورت ماه‌گل می‌زد. چشمان خمارش را که کوچک کرد، چین‌های اطراف چشمانش هم بیش‌تر شد.
گل بته‌های سرخ و مشکی روسری نخی، زیر بارش قطره‌های باران قامت خم کرده و به پیشانی و موهای کم‌جانش چسبیده‌بودند.
تقصیر پدر بود که برای او شرط گذاشت. آخر مگر نمی‌شود بدون گواهینامه موتور سوار شد؟ اصلا پدر عمدا شرط گواهینامه برایش گذاشته‌بود که او موتورسواری را کنار بگذارد. فکر می‌کرد با این حرفش تیر خلاص را زده اما…
پسرِحاج غلام سوار بر دوچرخه کوچکِ قرمزی، از کنارش گذشت و فریاد زد: ماهی بوم بوم! بوم بوووووومم….
صدای خنده‌های پسربچه در میان آهنگ باران و بوم بوم صدای او چرخید و دور شد.
ماه‌گل دست‌ها را مستقیم گرفته‌بود و مچ‌های مشت‌ شده را بالا و پایین می‌کرد: بوم… بوم…
دمپایی‌های سیاه را که گل آهنی یکی‌شان افتاده‌بود، با فاصله برمی‌داشت و دوباره روی آب‌های جمع شده‌ی زمین می‌کوبید. صدای شَلپ شَلپش در میان دیگر آواها گم و صدای او بلندتر می‌شد.
پیرمردهای دستفروش زیر سایه‌بان‌ پارچه‌ای اول شلوغ‌بازار نشسته‌بودند و بی‌توجه به ماه‌گل، انگشترهای عقیق و فیروزه‌شان را بهم نشان می‌دادند و در سرمای باران، بازار کاسبی‌شان گرم بود.
ماه‌گل پلک‌های خیس شده از قطرات بارانش را تکان داد و به مرد آن‌سوی خیابان نگاه کرد که کت و شلوار پوشیده‌ بود و او را زیر نظر داشت.
همان پلیس چاق دستور داده‌بود. همانی که همیشه پشت میز می‌نشست و از آن‌جا به سماجت‌ها و اصرارهای ماه‌گل لبخند می‌زد. اوایل عصبانی می‌شد و فریاد می‌زد: برو بیرون دختر جان!
اما بعدها وقتی او را می‌دید، می‌خندید. آخرین بار هم که این پیشنهاد را داد. خودش می‌گفت خیلی برایشان مهم‌ است آن خدانشناس را بگیرند، اگر بتواند کمکشان کند، اگر بتواند…
ماه‌گل از نگاه‌های دنباله‌دار مردمان گوشه و کنار خیابان مغرور و سرخوش شد و با قدرت بیش‌تر کلاچ موتور خیالی‌اش را چرخاند: بوم… بووومممممم…. بوممممم…
پشت هم بوق می‌زد و لبخند از روی لب‌هان بی‌رنگش جمع نمی‌شد. پیراهن نازک و بلندش روی پیچ و خم‌های بدنش چسبیده‌بود. قطره‌های باران محکم‌تر روی رد گلو و سفیدی سینه‌اش می‌کوبیدند.
بخار نان‌های تازه پیچ و تاب می‌خورد و در میان قطرات باران گم می‌شد. زنی که زیر سایه‌بان ایستاده‌ بود گوشه‌ی چادر گلدارش را با دندان‌های جلویی محکم گرفت و نامفهوم زمزمه کرد: خدا چرا این دختر را شفا نمی‌دهد! آبروی هرچه زن را برده!

یک پایش داخل گودی وسط خیابان سُر خورد و هیکل استخوانی‌اش را به شانه‌های مردی که از کنارش می‌گذشت زد. مرد جوان لاحول ولایی گفت. چشمانش را به بالا گرداند و با تمام وزنش او را به یک طرف هل داد. ماه‌گل روی دو پای باریکش تاب خورد و ایستاد.
مشت‌ها را پیش‌رو گرفت و سرش را به سمت مرد چرخاند. میان ابروهای مشکی‌اش گره انداخت و چشمان قهوه‌ای‌اش بُراق شد؛ هووی! مگر کوری؟ جلوی موتور من بیفتی و بمیری خونت رو کی میده هان؟
مشت‌ها را چرخاند و بینی استخوانی‌اش را با پشت آستین نم‌دار پاک کرد؛ من که ندارم!
مرد اوفی کشید و سرش را پایین انداخت. ماه‌گل پاهایش را روی زمین کوبید و هوار کرد: بوووووم بوووووووووووووووم.
بی‌اعتنا به ماشین‌ها، دوچرخه‌ها و آدم‌هایی که به زحمت از خیابان با پهنای کوچک شلوغ‌بازار می‌گذشتند، داخل کوچه سیب زمینی‌ها دوید.
وقتی به پدر گفته‌بود می‌خواهد گواهینامه بگیرد، از ته دل خندیده‌ بود و یک کُپ ناس پشت زبانش انداخته‌ بود: آخر دخترجان، کجای ایران به یک زن گواهینامه موتور داده‌اند که تو دومی‌اش باشی؟ آن هم به یک افغانی!
ماه‌گل چشمانش را گرد کرده و خندیده‌ بود: من که می‌گیرم، حالا ببین پدر.
پسرجوان از پشت تل سیب‌زمینی‌ها سرش را بالا آورد و فریاد زد: آهای، چه موتور قشنگی داری، میدی یک دور باهاش بزنم؟
دستش را بالا برد و به نشانه توجه به سمت او تکان داد. ماه‌گل با صدای بلند خندید و تمام دندان‌هایش بیرون زدند؛ الان نه! میخواهم بچرخم، بعدا میدمت.
صدای قهقه‌ی مردها داخل مغازه پیچید و پسرجوان یک سیب‌زمینی دیگر میان نایلون سفید روی ترازو انداخت؛ دو تای دیگر هم بیندازم سر راست شود؟
دختر جوانی که کنار تل سیب‌زمینی‌ها ایستاده‌بود، نگاه متعجبش را از ماه‌گل گرفت و با ته لبخندی مصنوعی سرش را به طرف صدا گرداند؛ ها..! باشه، بریز!
قطره‌های درشت باران در هوا چرخ می‌زدند، با صدای بوق ماشین‌ها در هم می‌شکستند و آرام‌تر از قبل روی خطهای پیشانی ماه‌گل می‌کوبیدند.
چند پسربچه‌ی قد و نیم قد دنبالش دویدند. یکی دو تای آن‌ها فریاد زدند؛ آهای آهای موتوری… آهای ماهی موتوری…؟
دو سه پسربچه‌ی دیگر همانطور که دست می‌زدند، خندیدند. همزمان با هم بالا و پایین پریدند و فریاد زدند: آهای آهای موتوری…
ماه‌گل با سرعت بیش‌تری دوید، مشت‌هایش را بیش‌تر چرخاند و پاهایش را پشت سر هم با فاصله بیش‌تری برداشت و صدایش را کشید؛ بووم بووووم بوووووووم…
صدای بوم بوم دختر از فریاد بچه‌ها دور شد و میان صداهای اگزوز موتوری که کنارش بی‌حرکت ایستاده‌بود، چرخید. دود اگزوزِ هیوندایِ آبی، بوی نم باران و دود سیگار در هم پیچید و زیر بینی او دوید.
ماه‌گل به پسر جوانی که پشت فرمان نشسته‌بود و از زیر سبیل‌های خاکستری‌اش سیگار دود می‌کرد، تا پهنای صورتش لبخندی زد.
مرد جوان رد نگاهش را از روی گردن سپید و روسری پس زده ماه‌گل گذراند و روی سینه‌های کوچک و سپس ران‌های گوشتی‌اش چرخاند.
موتورسوار به موتورش اشاره کرد و بعد کلاچ را با شدت بیشتری چرخاند و آرام میان کوچه پس‌کوچه‌های خلوت ظهر راه‌افتاد.
لبخندزنان هرازگاهی پشت سرش را دید می‌زد و دود سیگارش را پشت سرش روی هوا فوت می‌کرد.
ماه‌گل خندید و دوید.
جوان کلاچ موتور را می‌چرخاند و صدایش در میان صدای بوم بوم ماه‌گل گم می‌شد.
هیوندایِ آبی، کوچه‌ها و خیابان‌های آرام و خفته‌ی گلشهر را می‌گذشت و دور می‌شد. حتما می‌رفت به بیابانِ شهرک‌های اطراف…
مرد جوان تصویر کوچک ماه‌گل را در آیینه‌ی موتورش دنبال می‌کرد و با چشمان کوچک شده می‌خندید.
ماه‌گل بوی نم باران و دود سیگار را قورت می‌داد و می‌دوید و به این فکر می‌کرد؛ اگر امروز آخرین روز دیوانگی باشد، همان پلیس کت و شلواری، گواهینامه‌اش را خواهد داد…

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهه حسینی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx