داستان كوتاه «پامير جان»

همه گوش به در بودند. زيبا، سيما، بی‌بی، آپـه، ننـه و حتـی نسترن‌بای. مستانه قديفه‌اش را دور گلو پيچانده بود و درسـت روبه‌روی آن‌ها بر زمين سر پا دو نشسته بود و دست هـايش را روی زانوهايش مانده بود و به خال سـبز كوبيـده‌ شـده‌ی بنـد دستش نگاه ميكرد. هميشه و هر سال همـينطـور بـود. وقتـی آنها آن طور دسته جمعی پشت در گوش می‌ايسـتادند، او فقـط مينشست  و به خال سبز بند دستش می ديد و فكر ميكرد كـه يـك خـال سـبز هـم روی پيشـانی‌اش دارد و يكـی هـم روی چانه‌اش.

گاهی هم به اشكهـايشـان نگـاه مـيكـرد كـه سُر ميخوردند روی گونه‌ها و با گوشه‌ی دست يا گوشه‌ی قديفـه پاك ميشدند. دقايقی بعد پاها دراز ميشدند و قديفه هـا كنـار ميرفتند و آنها در اشك ريختن بی‌اختيارتر ميشدند. اشك هـا ميريختند زير گلوهايشان، ولی دسـتهـايشـان در پهلـوهـا افتاده بودند و كاری نمـيكردنـد. يكـی زار می‌زد و نفـس در گلويش غوطه ميخورد و يكی ديگر، شايد آپه یا ننه يـا هـم نسترن‌بای، تكانی به او می‌داد و آهسته مـيگفـت: «هـی دختـر! چُپ باش.»

همه كه به سر زانو می‌شدند، مستانه هـم چشـم از خال سبزش برميداشت و سرش را بر زانوهايش ميگذاشت و دوباره به خال‌هـای سـبز روی پيشـانی، چانـه و دسـتش فكـر ميكرد. نميخواست به چيز ديگری فكر كند. نميتوانسـت بـه چيز ديگری فكر كند. چطور آنها ميتوانستند اين كار را انجام دهند. هيچ نميدانسـت. حـاجی درون اتـاقی كـه پشـت درش گوش‌ها به ديوارها چسپانده شده بودند، به پشتی قالينی طـرح نخجيری تكيه داده بود و بـه پاميرجـان فكـر مـيكـرد. ريـش جوگندمی خوشفُرمش، تر شده بود، مثل گونه‌هايی كـه پشـت در، تر شده بودند. حـاجی ترانـه بـوی جـوی موليـان را كـه ميخواند، پاميرجان را يـاد مـيكـرد. آخـر پاميرجـان از كابـل می‌آمد؛ از زينه‌های طياره پايين می‌شد و برای آنها دست تكان ميداد. نور، راشد، اختر و گـل‌محمـد مـيدويدنـد جلـويش و حلقه‌های گل را مـی‌انداختنـد دور گـردنش و با او بغـل‌گشـا ميكردند. پاميرجان ميخنديد و تا چشمش به حاجی ميافتـاد، ميدويد و سرش را روی دست‌های حاجی خم مـيكـرد و بـه دستهايش بوسه می‌زد حاجی هم دست روی سرش ميكشيد و بلندش ميكرد و ميگفت: «خوش آمدی بچه جان!»

شب، ميهمانی كلانـی داشـتند. همـه‌ی مردهـای شـهر خبـر بودند. پيشواز پاميرجان بود. مردم خودشان می‌آمدند. چه بهتر كه محترمانه خبر ميشدند و نان هم مـيخوردنـد. همسـايه هـا همه جمع ميشدند و ديگ‌های بزرگ مسـی را روی اجـاق هـا ميگذاشتند و درحالی كـه دود و بخـار بـه هـوا مـيرفـت، بـا كفگيرهای نو غذاها را شور ميدادند. زن ها پسته ميشكستند و با آونگ ميكوبيدند روی مغز پسته‌ها و همانطـور گَردشـان را روی فرنی‌ها و ماقوت‌ها ميپاشاندند، سـودای پاميرجـان را در سر ميپروراندند و به آن شاخ و برگ ميدادند.

سيما زنجفيل‌ها را ميكوبيد و زيبا زعفران‌ها را آب ميكرد. صدای هيزم شكستن بابر هم به گوش ميرسيد كه با هر نفـس هی ميگفـت و عـرق مـيريخـت. سـنگهـای داغ تـرق‌تـرق ميشكست و خبر از پخته شدن گوشت اَخته شده در قـروت و فلفل و آرد ميداد. با تركيدن آخرين سنگ آتش به جان گرفته، خليفه آشپز مثل قهرمان‌های جنگ افغان و انگريـز بـا چهـره‌ی پيروزمندانه و خنده داری به سمت ديگ مـيرفـت و سـر گِل گرفته‌اش را وا ميكرد و گوشت قو شـده‌ی اشـتهاآوری را در مجمعه‌های مسی ميكشيد و بين سفره ميگذاشـت.

بچـه‌هـای نوجوان همانطوری كه حوله‌های پاك و سـفيدشـده در گـرد خاكستر را بر شانه‌هايشان حمل مـيكردنـد، آفتابـه و لگـن را ميهمان به ميهمان چرخ ميدادند و از خورش‌هايی كه دست به دسـت مـيشـد تـا بـه ترتيـب روی سـفره قرارگيـرد، چشـم برنميداشتند. سفره‌ی مربع شكل پهن شـده در بـاغ حـاجی را آخرين ميهمان ها، يعنی خليفه آشپز و بابر هيـزم شـكن، تكميـل ميكردند. درحالی كه زن‌های خانه كه آن همه در شكستن پسته و آب شدن زعفران و طراحی و نقش ريزی روی غذا سليقه بـه خرج داده بودند، در سر سفره جايی نداشتند. پاميرجان به آنها گفته بود كه در كابل زنان و مردان دوشادوش يكديگر و گاهی هم در آغوش همديگر بـر سـر يـك سـفره نـه، سـر يـك ميـز مينشينند و حتی ميتوانند نذارترين قسمت گوشت را زودتر و بی‌توجه به حق اولويت مردان ميل كنند و عين خيالشـان هـم نباشد كه چه ميكنند.

سيما و زيبا، بی‌بی و آپه، ننه و حتی نسترن‌بای با خيـال ايـن خاطره‌ی خوش پشت كلكين جا خوش ميكردند و درحالی كه چراغ ها را خاموش كرده بودند، گوشه‌های پرده را پس ميزدند و به سفره و ميهمانان مـينگريسـتند. پاميرجـان از كابـل قصـه ميكرد:«مردم خانه‌هـايشـان را روی كـوه‌هـای سـنگی بسـيار محكمی ميسازند و آب را به سختی از كوه هـا بـالا مـيبرنـد. شهر كابل مثل شهر خودمان كوهستانی است.»

با اين حرف لبخند بر لب همه می‌آمد. از اين كه پاميرجان به شهر خودشان چنين احساسی داشت و شهرشان را با شهر كابل مقايسه ميكرد، خوش مـيشـدند و لـذت مـيبردنـد و در دل ميگفتند كه بالاخره درسش خلاص ميشود، كوه هـا را صـاف می كند و  راه ها را باز ميكنـد و ايـن فاصـله هـا را بـرمـيدارد. پاميرجان از اوضاع هم گپ می زد، مختصر و سربسته. نتيجه‌اش اين كه اوضاع به هيچ وجه خوب نبود. به نخ سـياه بسـته شـده‌ی گردنش كار داشتند. به موهـای بلنـدش هـم مختصـری عيـب ميگرفتند و در مورد چيز مهمتری؛ يعنی مغز سرش هم، بسيار شــكاك بودنــد؛ ايــنكــه پاميرجــان و بعضــی از دوســتان و هم‌صنفی‌هايش چی فكر ميكردند و نگاهشان بـه حكومـت در چه حول و حوشی سير ميكرد، از اهم مسـايل كشـوری بـود.

براي همين آپارتمان پاميرجان در كارتـه‌ی چهـار كابـل، مـدام تلاشی مـيشـد. كتـاب‌هـايش ورق زده مـيشـد. جيـب‌هـای لباس‌های شسته و نـاشسـته‌اش پاليـده مـيشـد و فـرش‌هـای خانه‌اش بو كشيده می شد. اما اثری پيدا نميشد و اين موضـوع سربازها را عصبانی ميكرد كه چرا در مورد كسی كه ايـنطـور آشكارا با حكومت سر مخالفت داشت از و بيخ و بُن قبـولش نداشت، مدركی پيدا نمی‌شد. موهـای بلنـدش، نـخ گـردنش و اين همه كتاب و وِل گشتن با همصـنفی هـا و چـای نوشـيدن و سيگار كشيدن دسته جمعی مگر كافی نبود! چرا اين سـربازان را که مدام هنگام تلاشی به نامزدهايشان، به مـادرهـايشـان، بـه خواهرهايشان، به دوستان خواهرهايشان، به دختران همسـايه و مانند آن فكر ميكردند، به دنبال نخـود سـياه مـيفرسـتادند. اين ها حرف‌های پاميرجان بود كه اهل سفره را انگشت به دهان گذاشته بود.

آنها به حرف‌هايش فكر ميكردند و بـه هوشـش غبطه ميخوردند. هيچكس نميتوانست به اندازه‌ی او هوشمند و سخندان باشد. هيچكس نمـيتوانسـت  بـا او دشـمن باشـد، جوانی خوش سيما و متين، مهربان و باوجدان.
ممكن نبود كـه او را مانند بچه‌های ديگر… نه، نه، امكان نـدارد، تصـورنكردنی است كه پاميرجان…. حتی نسترن‌بای كه هم مادر دوم پاميرجـان بود و زن چندان مهربانی هم نبود، نميتوانست فكر كند كه آن بلا بر سر پاميرجان آمده باشد، چه برسد به حاجی كه پاميرجان دو ديده‌اش بود. حاجی فكر ميكـرد و ديگـران هـم از پـی او همانطور فكر ميكردند. حاجی در خفا مـيگريسـت. ديگـران هم از پی او در خفا ميگريستند. حاجی بـرای پاميرجـان بيـت بسته ميكرد. ديگران هم بـه رقابـت بـا هـم بيـت مـيبسـتند؛ بيت‌های سيما مهربانی خواهرانه داشت. بيـت‌هـای زيبـا كمـی عاشقانه و پرسوز بود. از بيت‌های آپه و ننه و حتـی نسـترن‌بـای اشك به چشم همه می آمد.

در ترانه‌ای که حـاجی مـيسـراييد هميشه ياد يار مهربان گنجانيده می‌شد حاجی متأثر از اين شعر رودكی بود. بعدش هم خوب پاميرجان چشم و دل حاجی بود، و بر بازوی حاجی بود. برای همين حاجی اميدوار بـود. چـون خوب ميدانست كه نفسش به نفس پاميرجان بند اسـت و اگـر خدای نكرده او در اين دنيا نباشد، خُب، حـاجی هـم نخواهـد بود. اين را حس ششم حاجی ميگفت كه او زنده است. شـايد از دست حكومت نميتواند خبر دهد. نميتواند نامه‌ای يا پيكی بفرسـتد. انقـلاب اسـت و گـد و ودی و آتـش فـرو بنشـيند، پاميرجان هم پيدا ميشود. درست است كه در شهر كابـل همـه به خون غلتيده‌انـد يـا گريختـه‌انـد شـبانه و بـی‌كفـش وكـلاه، زوزه كشان و بچه به بغل و زخمی؛ امـا پاميرجـان نگريختـه است و نه استغفراالله… بهتر بود اميدوار باشد و به اين فكر كنـد كه به يكی از شهرهای امن پناه برده است. شايد به بخارا رفتـه باشد يا بدخشان و يا هم به بلخ. چه ميدانست، به يكی از اين شهرها… . گرچه حاجی مرد فهميده و دنيـا ديـده‌ای بـود. ولـی هميشه فكر ميكرد كه پاميرجـان در تنگنـا بـه شـهرهای امـن دوران كودكی او پناه برده است. آن هم برای مدتی تا آب هـا از آسياب بيافتد. به دليل همين فكرهای حاجی بود كه اهل خانـه دانه به دانه درباره‌ی شهرها شعر بسته ميكردند:

از ايـن جـا تـا بدخشان خيلی راهه، همه كوه و كمر سنگ سـياهه؛ اي بخـارا! اي بخارا! يار می به آيد هوش… .

مستانه كه مدام به خال سبزی می‌نگريست كه پس از به دنيا آوردن پاميرجان روی دسـتش كوبيـده بـود، گـاهی مـيگفـت: «پيشاور. چرا در مورد پيشاور نميخوانيد و نمـيسـراييد.»
بـه نظر مستانه پيشاور جای امنی بود. خانه‌ی كودكی او بود. گرم و آرام بود. شايد پاميرجان به آن جا رفته باشد. كسی چه ميدانـد. به كابل هم نزديك است. سيما لَندی‌ای در مورد پيشاور سروده بود و گاهی با دايره برای مستانه ميخواند. بی‌بی قصـه‌ی ری، روم و بغداد را هر شب گفتار ميكرد و كم كم باورش شده بود كه پاميرجان به شهر ری رفته است. بی‌بی ميگفت كه اين قصه را در كودكی بارها و بارها برای پاميرجان روايت كـرده بـوده. پس ممكن است پاميرجان كوچه‌ها و خانه‌هايش را هنوز به ياد داشته و به آن جا سفر كرده باشد.

بی‌بی آن قدر اين قصه را گفته بود و تسبيح گشتانده بود كه كم كم قهرمان اصلی قصه هيئت و شخصيت پاميرجان را گرفته بود و اين موضوع چون و چـرا و برو و برگشت نداشت. كی ميتوانست با باورهای بی‌بی مقابله كند. بچه ها، نور، راشد و گل‌محمد كه وجب بـه وجـب خـاك كابل را گشته بودند، فكر ميكردند كه پاميرجان به پنجشير رفته است. آخر آن موقع درس خوانده‌‌ها همه به پنجشير می رفته‌اند. اما اختر از اين عقيده‌اش دست برنميداشت كه پاميرجان از راه قندهار به هرات آمده. چـون مـيخواسـته بـه خانـه‌شـان در بادغيس برگـردد. هـر سِری هسـت، در همـين راه هـرات تـا بادغيس است. كوه و كمر و دشت و دره را بپاليد. لامان و كَرُخ را بگرديد. حالا برف است و باد، جنگ است و آتش. خـاك و خون را نميشود از هم سوا كرد. پاميرجان آن قدر هشيار هست كه آفتابی نشود. كجا بـرود كـه از پـای چشـمه‌ی آبخوبـان گوشه‌تر باشد.

پاميرجان همين حالا با چوپان های دره‌ی سبزك به دنبال هيزم ميگردد تا اين آتش، خاكستر شود و به ما برسـد. نسترن‌بای به اين فكر ميخنديد. به نظر او از سبزك تا خواجـه چهارشنبه و لامان پياده يك شب راه است. بعد از آن هم شـهر كه امن است و همه خودی و قوم و خويش. پاميرجان در ايـن حوالی باشد! امكان ندارد. بايد سراغش را از مرزبانـان گرفـت. آنها ديده اند که در خانه خرابی و دود و آتش و واويـلا كـی از مرز گذشته و كی نگذشته. يك بار خود نسترن‌بای كه رفتـه بـود موريچاق، اسپی كرايه كرده بود و با صاحب اسپ كه نوجـوانی بوده تا آن طرف خط رفته و نامـه‌ای را كـه داده بـود بـه خـط سريليك بنويسند، به دسـت پاسـبان سـپرده تـا در جـای جـای شوروی عكس پاميرجان را که كنار بالاحصار كابل گرفته شـده بود، بچرخانند و سراغش را بگيرند و احـوالش را بـه نوجـوان صاحب اسپ و پدرش بسپارند. پاسبان گفته بـوده بـه شـرطی اين كار را ميكند که او هم عكس سربازی را كـه مـادری روس بـه او سپرده از بادغيس تا پنجشير بچرخاند تا بلكه نشـانی از او هـم پيدا شود.

نسترن‌بای سرش را گرو اين معامله گذاشته بود و هر سال، وقتی با اجازه‌ی حاجی ميرفت به تبارش سری بزند، بـا مادر سرباز روس قرار ملاقات ميگذاشت و مشورت مـيداد و مشورت ميگرفت. مثل حاجی كه هر سال در همان روزی كـه قرار بود پاميرجان با طياره‌ی باختر به بادغيس بيايـد و نيامـده بود، به ميدان هوايی ميرفت. روی چـوكی ای كـه همـان روز نشسته بود، مينشست و منتظـر مـيمانـد و فكـر مـيكـرد كـه پاميرجان از كابل می‌آيد و بـرايش دسـت تكـان مـيدهـد، بـاز موهايش را باد می‌زند و حلقه حلقه ميافتد روی پيشانی‌اش.

هوا که تاريك می شد، دربان مـيگفـت: «حـاجی صـاحب! درها را ميبندم. اجازه هست؟» هميشه همين گپ را ميگفـت: «اجازه هست؟» آخر زمين ميدان را خود حـاجی بـرای دولـت اهدا كرده بود تا دولت باند فرودگاه بسازد و نساخته بود. برای همين از آمر گرفته تا سرباز خشك و خالی ميپرسيدند حاجی صاحب! اجازه هست؟ حاجی هم چيزی نميگفـت. راهـش را ميكشيد و در تاريكی و دست خالی می‌آمد به خانه. سـرباز در را ميبست و ميدانست كه نور و راشـد آدم اجيـر كـرده‌انـد و فرستاده اند پُل چرخی تا تَك تَك سلول‌های آن زندان را بگـردد و خبـر بياورد و مژده گانی بگيرد. سال سال ميگذشت و آنها به پاليدن در شـهرهـای ديگـری مـيانديشـيدند.

اصـفهان و نيشـابور، سنپترزبورگ و استراسبورگ، مرو و قونيه…

* داستان كوتاه «پامير» از مجموعه داستان كوتاه «به وقت بخارا» نوشته «وسيمه بادغيسی»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

وسیمه بادغیسی