داستان کوتاه «اصغرآقا»

داستان کوتاه «اصغرآقا»

زری خانم پایین چادر گل درشتش را، دور شکمش جمع کرد. زانوهای افتاده پیژامه‌ش را گرفت و پاچه‌های گشادش را کمی بالا کشید و به