داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «گهواره كاغذی»

زن روبه روی پنجره باز ایستاده بود. باران می‌بارید. نسیم ملایم بهاری قطرات تازه، سرد و سبز باران را بر گونه‌های آتش گرفته‌اش می‌بارید. زن با خود می اندیشید: به ساده‌ترین خواهشم رسیده نمی‌توانم. به ساده ترین خواهشی كه مادری می‌تواند داشته باشد. دیگر نباید صاحب طفلی شوم.
دیدار خون ماهانه‌ام چه دردناك است. پستان‌هایم خالی از شیر چه مضحك‌اند. چه نقص و كمبودی دارم؟ هیچ! از بدن سالمم خجالت می‌كشم.
شبانه هنگامی كه شوهرم به من نزدیك می‌گردد، قبل از خودش اخطارش كه نباید حامله گردم، مرا در بر می‌گیرد!
به باران می‌نگرم. به قطرات پیاپی باران… و به آغوش چمن لبریز از جوانه‌های سبز رشك می‌برم.
***
مرد عرق‌هایش را پاك كرد. داغ آمده بود. به شعله‌های آتش می‌دید و در دل با خشم می‌غرید: می‌سوزیم و دود و خاكستر می‌شویم. برای چی؟ برای كی؟
اگر جوان‌تر می‌بودم… اگر مجرد می‌بودم… اگر از همین مردم و از همین سوی آب‌ها می بودم، حال در كجا می‌بودم؟
با غضب همبرگرها را از این رو به آنرو كرد و با خود ادامه داد: باز اگر زنم آدم میبود! زن میبود! می‌دانست كه زن بودن تنها زاییدن نیست، نان خور اضافگی پیدا نمودن نیست… یك چیزی!
نوك انگشتش با شعله آتش سوخت. همبرگر سیاه شده را به سطل زیر پایش انداخت و با خشم بلند بلند گفت: لعنت به این دنیای بی در و پیكر! نفرین به این آمدن‌ها و رفتن‌های بیهوده!
***
زن در آیینه درز گرفته به خود می‌دید. خود را نمی‌شناخت. از بس زرد و زار و نحیف شده بود.
با احتیاط بر كف دستش مقداری روغن گرفت، اول آن را با نوك انگشت بر چین و چروك‌های صورت خشكیده‌اش مالید و باز دستانش را به هم مالید، كف دستانش را بر پوست كشیده شكمش گذاشت. روغن حیوانی بوی بدی داشت. حالش بر هم خورد. بار دیگر حامله بود. نزدیك بود، دیوانه شود. آیا طفل‌های معصوم بهشتی را به دوزخ زمین آوردن گناه نبود؟ او در زندگی‌اش چی دیده بود كه فرزندانش بینند؟
***
پسرك و دخترك در خواب بودند. صورت‌های زیبای‌شان در نور شعله شمعل می‌لرزید. مردم به حالتی مجذوب در كنارشان نشسته بود. باز دیر رسیده بود. باز فرزندانش را خواب برده بود. مرد با احتیاط با نوك انگشتان پینه بسته خود موهای ملایم دختر و پسرش را نوازش نمود و دلش از احساسی گرم آب شد. با خود گفت: جان‌های من… تخم‌های من تا شما زنده باشید، من نمرده‌ام. تا من زنده‌ام شما را خوار نمی‌گذارم. كار می‌كنم، تا آخرین توان كار می‌كنم. مگر مادر و پدر من برای من و یازده خواهر و برادرم چنین نكردند؟ من چرا مانند شما گل‌های بیتشری نخواهم. خدا بدهد و من نخواهم؟ روزی رسان خدا است. توكل ما به خدا.
***
زن دست پسركش بر دست، سرگردان و تب آلود در پیاده رو گام بر می داشت. بر دستش كاغذ كوچك و مستطیل شكل سیاه و سفیدی بود. اولین الترا سوند از رحم‌اش. چند نقطه سپید غبار آلود در متنی سیاه، چون كهكشانی از دور.
زن زیر لب با خود گفت: هر سه با هم نابود خواهیم شد. حال كه تو نمی‌توانی زنده بمانی، همه با هم خواهیم مرد. دست كوچك پسركش را در دست فشرد. عكس را میان پاكتش گذاشته و در جیب بالاپوشش ماند. اكنون می‌دانست كجا می‌رود، به سوی مرگ. قلبش سرد بود و هیچ هیجان نداشت. جهیل در همان نزدیكی‌ها بود. بارها با پسركش برای قدم زدن به آنجا رفته و با هم سنگریزه به آب انداخته بودند. از بالای پل به ماهی‌ها كه گاه تا سطح آب بالا یم‌امدند و به مرغابی‌ها و جوجه‌هایشان ریزه‌های نان ریخته بودند. گاهی هم خاموشانه به تماشای سنگ پشت‌های كوچكی كه در كنار آب خود را آفتاب می‌دادند، نشسته بودند. در این محیط بیگانه جهیل كوچك او و پسرش را بهتر از دیگران می‌شناخت. مگر نه این كه آیینه آبش بارها تصویر او و پسرش را انعكاس داده بود؟ پس بهتر كه همان آب های آشنا پناگاه آن دو شوند.
برای لحظاتی تصور این كه در آب‌های سبزرنگ جهیل فرو می‌روند و سبزه‌های بلند میان آب آنها را در خود فرو می برند، برایش آرامش بخش شد، اما بناگاه چشمان بزرگ و حیرتزده پسرش را در زیر آب دید كه سوی او خیره مانده‌اند و دهان كوچكش كه با فریادی باز شده بود، با مشت آب بسته شده و پنجه‌های سرد دستش از دستان او رها می‌گردند… دیوانه كننده بود. زن سرش را به شدت به راست و چپ تكان داد. دست پسركش را محكم‌تر میان دست فشرد و كوشید به آنچه در پیشرو است، اصلا فكر نكند.
همین كه بر پل بالای جهیل رسیدند، دهن زن از حیرت باز ماند. جهیل سراپا یخزده بود! از آب و سبزه‌ها و مرغای‌ها خبری نبود. اوه! چگونه از یاد برده بود كه ماه آخر خزان است. چگونه ندانسته بود كه در این هوای سرد باید آب جهیل را یخ بزند. بناگاه همه خونسردی و بی‌تفاوتی‌اش آب شد. بی‌اختیار بر زمین نشست و پسرك وحشتزده و خسته‌اش را در آغوش محكم گرفت. صورت كوچكش را پی‌درپی بوسید و گریان گفت: پسركم ببخش، حالا… حالا خانه می‌رویم.
با عزم راسخ از جای برخاست. پسركش را بغل گرفت و سوی خانه به راه افتاد. چرا نباشیم، وقتی كه هستیم! چگونه می توانی نباشی وقتی كه هستی؟ ترا به دنیا خواهم آورد، جانم. نترس، خواهی دید كه روزی به دنیا خواهی آمد! بگذار پدرت را از دست بدهم، ترا از دست نخواهم داد.
و اشك‌هایش بر صورتش یخ می‌بست.
***
هوا نیمه تاریك بود. دانه‌های برف با باد در هوا سرگردان بودند. صدای انفجارها هوا را پاره می‌كرد و زمین را می‌لرزاند. مرد دختركش را در آغوش گرفته و با دست دیگرش جوالی را بر پشت محكم گرفته بود. زن با شكم سنگینش، در حالی كه دستش به دست پسرش بود، خمیده خمیده در پناه این دیوار و آن دیوار با جمعیتی از مردم كه به ناچار خانه‌هایشان را رها نموده بودند، آواره شده بود.
مرد هرچند قدمی بر می‌گشت، با دلسوزی به او می‌دید و در دل خویش را ملامت می‌نمود: زن بیچاره! راست می‌گفت. این دنیای آتش گرفته ای زندگی برای اطفال بیگناه نیست. خدایا تو دخترك و پسركم را حفظ كن. خدایا تو زنم را با آب و پرده به مكان محفوظی برسان. خدایا تو آنچه را كه به ما داده‌ای، از ما نگیر.
***
زن ساكت بر زمین بالای جای خواب نشسته بود. پسركش وحشتزده در پشتش پنهان شده بود. مرد فریاد می‌كشید: خوب جناب تیارخور، مفت خور! تو را فرستادم كه امروز با داكتر حرف آخر را بزنی، نه این كه این كس بی‌معنی سیاه و سفید را برایم بیاوی. خوب ببین، كور نباش! چی می‌بینی؟ این چند نقطه سفید گوی مرغی چی معنی می‌دهند؟ هنوز تو ته گوشتی هم نیست، پسش می ندازی همین و تمام!
زن با عذر و زاری نالید: گناه دارد… خود را و تو را تمام عمر بخشیده نمی توانم، آخر جای كی را تنگ می كند؟ لقمه نان كی را می‌خورد و جرعه آب كی را می‌نوشد؟
مرد با غضب لب‌هایش را جوید، از این سوی اتاق به آن‌سوی اتاق رفت و آمد و جیغ زد: تو خو كار نمی‌كنی كه بدانی! لقمه نان من را می خورد و خون من را می‌نوشد. زن احمق ما برای چی به اینجا آمدیم؟ به مردم ببین، خود را بالای كار و درس انداخته‌اند. برای خود زندگی و آینده می‌سازند. ما چی؟ هنوز نه لسان می‌دانیم، نه خانه داریم، نه موتر، نه كار و بار درست. همین حال ببین بر زمین نشسته‌ای. ما خود تا حال تخت نداریم باز نوزاد تو بخت گهواره را خواهد داشت؟ تو عوض این كه به من شانه بدهی، برای من اسباب دردسر شده‌ای. باز من مسوولیت فامیل خود را در پشاور دارم. پول ماهانه آن‌ها را قطع كنم كه تخم سگ تو می‌خواهد به دنیا بیاید؟
زن گریه كنان گفت: تو قاتل هستی؟
مرد خشمگین به سوی زن آمد، با مشت ب دهنش زد و با لگدی پی‌درپی بر شكم و پاهایش كوفت و گفت: همین حال می‌كشمت كه بدانی قاتل یعنی چی!
***
زن از درد فریاد می‌كشید. طاقت از دستش رفته بود. شرم و حیا را از یاد برده بود. محاصره شده در میان زن‌ها آه و ناله می‌كرد. مرد عصبانی و درمانده پس درهای بسته سرحد، مشت‌هایش را گره نموده و دندان‌هایش را بر هم می‌فشرد.
كاروان مردم آواره تا سرحد راه زده بودند و اینك نه راه پیش رفتن و نه پس رفتن داشتند. گروهی ریش سفید برای عذر و زاری نزد پولیس سرحد رفته بودند تا مگر به مردم آواره اجازه عبور بدهند.
در چنین حالتی خریطه آب زن بر زمین ریخته و درد زایمان كه از نیمه‌های راه او را می‌آزرد، به اوج خود رسیده بود. زن‌های ناآشنا اما همدرد به دورش حلقه بسته بودند. عده‌ای نشسته، دست و پای او را می‌مالیدند و عده‌ای ایستاده بودند تا او را از چشمان كنجكاو پوشانیده باشند. مردان همه عصبانی و زبون شده گرد شوهر درمانده زن نزدیك به اداره صوبه سرحد مع آمده بودند.
فریادهای زن با صدای گریه نوزادی درهم آمیخت.
***
زن سكه‌های پولش را بار دیگر شمرد و كراچی‌آهنی را در دهلیز مغازه به پیش راند. پسركش در میان كراچی نشسته بود و شیرینی چوبك داری را با لذت می‌چوشید. با این همه پی‌درپی توجه‌اش را پاكت‌های چیپس، قوطی‌های چاكلیت و سامان بازی های مختلف جلب می‌نمود. با انگشت به آن‌ها اشاره می‌كرد و می‌خواست مادر برایش آن‌ها را بدهد. اما آنچه زن می‌خواست و از برایش پول از سودای روزانه خانه زده و ذخیره كرده بود، صرف بوتلی سرش سفید مخصوص، چند قوطی رنگ و بسته ای كاغذ بود. زن پیش از این كه از مغازه خارج شود، از پیش روی مغازه از میان صدها قوطی كاغذی كه روی هم ریخته بودند تا مردم از آن‌ها برای حمل سودای خود استفاده كنند، قوطی مستطیل شكی را به اندازه متوسط و رنگ سفید انتخا نموده و با پسرش سوی خانه رفت، تا كاردستی‌ای را كه می‌خواست بسازد.
***
هوا داغ بود. دشت با خیمه‌های سفیدی كه اكنون فولادی شده بودند، در بخاری سوزان می‌سوخت. مرد دنبال عرابه‌های موتر حامل تانكی آبی می‌دوید. هر روز، نزدیك غروب آفتاب موتری تانكی دار برای مردم جمع آمده در دشت جلال‌آباد آب می‌اورد. مرد پشت پشت عرابه كلفت و بزرگ موتر می‌دوید و به خاطر می‌آورد كه چگونه هفته گذشته یگانه پسر زنی بیوه زیر همین عرابه سنگین دل شد و كام خشك از دنیا رفت. از آن روز به بعد در جمع اطفال و نوجوانان او به دنبال موتر آب می‌دوید و پسرش را نمی‌گذاشت كه این كار را كند.
هنگامی كه با سطلی آب عرق ریزان و خاك آلود به داخل خیمه آمد، اول به زنش گیلاسی آب داد. زن شیرده بود و حق داشت از همه بیشتر آب بنوشد. آنگاه به دختركش آب نوشاند. حق دختر اولتر است و آنگاه ماند پسرش آب بگیرد و خودش هم عطش زده گیلاسی آب نوشید. اوه كه طعم آب چه گوارا بود!
زن در حالی كه طفلك شیرخورش را كه از گرمی بخار كشیده بود، با توته كاغذی باد می‌زد، از مرد پرسید: قوطی كاغذی یافتی؟
مرد پس از سرش را خاراند و گفت: نی اما حاجی صاحب برایم وعده كرده است كه این بار پس از توزیع مواد امدادی، كارتن كاغذی بزرگی اگر خالی شد، برای من نگهدارد.
***
گرما در بیرون آزار دهنده بود، اما داخل بس هوا سرد و راحت است. پسرك در چوكی كنار ارسی نشسته و زیر پایش خریطه پلاستیكی كلانی گذاشته شده است. معلم زبان انگلیسی هنگامی كه از كنار زن و پسركش می‌گذرد، می‌ایستد و با خنده از زن می‌پرسید: در این خریطه چی آورده‌ای؟ من كه برایتان گفتم، صرف پاكتی چیپس یا مویه بیاورید، اما تو مثلی كه بسیار زحمت كشیده‌ای و برای تمام صنف غذا آورده‌ای.
زن محجوب لبخندی زد و چیزی نگفت. آری از سوی كورس زبان انگلیسی امروز به دیدار آبشار نیاگارا می‌رفتند. زن مدتی می‌شد كه ده دالر را برای خود و پنج دالر را برای پسرش ذخیره نموده بود، تا بتواند تكت سفر را از اداره كورس بخرد.
زن به مناظر گذرا و سبز بیرون خیره شده بود، اما چیزی نمی‌دید. چون پسركش از او چیزی می‌پرسید، چون كسی كه از خواب پریده باشد، می‌كوشید حواسش را جمع و جور نماید و جوابی برای طفلكش بیابد. امروز به خود قول داده بود كه سرحال و بشاش باشد و روز خوش پسرك به هیجان آمده‌اش را خراب نكند. مگر همین كه به بیرون خیره می‌شد بیادش می‌آمد كه…
در این ماه باید كودكم به دنیا می‌آمد. در این روزها باید در بستر می‌بودم و خون پاك و شفاف از من جای می‌بود. باید پستان‌هایم از شیر گرم و برجسته می‌بودند. باید فضای اتاقم راحت و نیمه روشن می‌درخشید و آنجا در نزدیكم، پس جالی سپید گهواره نوزادی به آرامی نفس می كشید. باید پسركم با اعجاب و سرور به اتاقم خاموشانه می آمد، به نوزاد خیره می‌شد و آنگاه سوال‌های بی‌پایانی درباره نوزاد، در مورد ناخن‌های گلی رنگ انگشتان ظریفش، موهای لطیفش كه چقدر كم‌اند، ابروها و مژه‌هایی كه هنوز وجود ندارند و این كه به كی می‌ماند؟ چرا دست‌های خود را مشت نموده، چرا دندان ندارد، صدای گریه‌اش به چی می‌ماند و…
باید این نه ماه جهنمی كه بر من گذشتند، ماه‌های انتظار و شادی و دلگرمی می‌بود. قدم زدن‌های مرتب در هوای آزاد، خریداری های كوچك و دلشاد كن…، نوشیدن آب میوه و شیر و جوییدن غذا با این لذت كه هر لقمه‌ای كه فرو می‌بری با خونت به او می‌رود. ورزش‌های سبك و خواب های بعد از ظهر، دیدار داكتر در آخر هر ماه و با گذشت هر روز، تماشای برجستگی جذاب شكمت بر آب‌های آیینه.
نیمه شب‌ها از تكان خوردن‌های لطیفی بیدار شدن و با سرانگشتان تشنه و بی‌قرار لمس نمودن حركات تنی زنده و گرم در پس فاصله دیواری از گوشت و پوست و… گاه احساس نمودن خوشایند دست آشنای شوهرت بر پوست كشیده بطنت و صدای خواب آلود و پرمهر او كه می‌گوید سلام سلم جوجه پدر! آنگاه ضربان سه قلب كه در كنار هم می‌تپند و زمزمه‌های آرام در مورد آینده كه چون رودی از روشنایی در تاریكی شب جریان می‌یابد…
زن با تكان مو تر به خود آمد. با تلخی سرش را چند باری آهسته بر پشتی چوكی‌اش كوبید و با زهرخندی به خود گفت: كه نی‌نی… من از این‌ها بی‌نصیب بودم. سه ماه اول را چون زنی بدكاره كه تخمی حرام را در خود بپرورد، رنج كشیدم. از زمان آگاهی بر موجودیت او هیچ لبخندی ندیدم و تبریكی‌ نشنیدم. از همان آغاز ضربان قلب كوچكش به او هیچ پیام مهری نفرستادیم و نخستین پیام مشترك ما برای او پیام مرگ بود. بهار بر دروازه خانه ما كوبیده بود و اجازه ورود می خواست، لیكن ما یخزده و در سرمای زمستان‌، قفل‌های شك و تردید و تاریكی بر در میزدیم و پنجره‌ها را بر روی صورت معصوم او می‌بستیم. شب‌های صدا گریه‌اش را می‌شنیدم: مادر مادر، اما دره‌های گوشم را از ترس پنبه می‌گذاشتم تا پژواك حقیقت را نشنوم.
گاهی دست‌های مضطربم را بر پوست صاف شكمم می‌گذاشتم و از خود می‌پرسیدم آیا گرمای دست‌هایم به او می‌رسد؟ اما می‌دانستم كه به لخته دلم پیام سرمای مرگ رسیده است و از این رو به گرمای دست‌های خاینم باور نمی‌كند. برایش می‌گفتم: جوجه گك، فرزند… محال است كه ترا بكشم! ولی می دانستم كه ضربه‌های قلب دردمندم برای او راستگوترند.
باری چند ماهی پی‌درپی خواب می‌دیدم كه او را به خاك می‌سپارم. كه زمینی را میپالم و یا زمینی را می‌كنم ولی او را به خاك نسپرده بیدار می شود. هیچگاه حتی در خواب نشده كه دلم آرام بگیرد كه عزیز دلم به خاك رسیده ست.
بیاد می‌آورم كه تا آخرین نفس پیش از بیهوشی و در اولین لحظات گیج دوباره به هوش آمدن با اصرار از دست‌های دستكش پوش سفید و سرد، نیمه غلط و نیمه درست با زبانی بیگانه می‌خواستم كه لخته دلم را به مردم بسپارند تا به خاكش بسپارم.
باری تن تشكل نیافته‌اش را در گلدانی شكسته كنار چند تن گلابی گدی مانند زیر شعاع داغ آفتاب خواب دیده‌ام. به دانه‌های گلی می‌ماندند كه بی‌آب بخشكند، باری هم…
در گناه نابودی او با پدرش شریكم. اعتراف می كنم و هیچ گاه هم از خود پنهان نكرده‌ام كه گنهكار اصلی و حقیقت خودم می‌باشم. خداوند او را چون مروارید در صدف رحمت من كاشته بود. این من بودم كه باید سپر بلای او می‌شدم و او را حفظ می‌نمودم. كدام دست زشت می‌توانست سوی او دراز شود؟ كدام پاییزی قساوت فرد آمدن بر نوبهار را داشت؟ اگر من باغبان دلسوز و باغ راستین می‌بودم. اگر من مادر می‌بودم، اگر من مادر می‌بودم!
خودداری‌اش تمام شد و بناگاه به گریه افتاد. همصنفانش با تعجب از پس این چوكی و آن چوكی به او دیدند. معلم زبان انگلیسی با حیرت و مهربانی سویش آمد، سرش را بغل گرفت و پی‌هم پسید: چرا؟ چرا؟
… اگر به قانون همین ملكی كه جناب آن قدر به آن مینازد، پناه می‌بردم چی می‌شد؟ نه این كه آن‌ها به ما سرپناه می‌دادند، تنخواه و غذا می‌دادند؟ از چه شرمیدم؟ از كی ترسیدم؟ برای حفظ كدام ارزش فرزندم را قربانی نمودم؟ خون پاك بیگناهش را ریختم كه چی؟ چقدر باید خالی و پست باشیم، چقدر باید فقیر و تهی دست باشیم كه از دادن محبت به موجودی نازنین ناتوان بوده باشیم.
شانه‌های زن از هجوم گریه می‌لرزید. پس از مدت‌ها آغوش گرمی برای گریستن یافته بود. گریه می‌كرد. بی‌پروا از چشمان غمگین پسرش، بی‌پروا از نگاه پرسش‌آمیز مردمانی از سرتاسر دنیا… گریه می‌كرد.
***
مرد می‌لرزید. بر سر دو پای نشسته بود. سردردمند و شقیقه‌های سفید شده‌اش را میان دستان لرزانش می‌فشرد. دخترك و پسرش حیران بر دو كنارش نشسته بودند. زن ساكت بود. با دستانی مرتعش تن سرد و كبود شده فرزندش را در دستمالی فیروزه‌ای كه با تار سفید خامك دوزی شده بود، میپیچد و بر دستان لرزان شوهرش میگذارد.
مرد به بسته كوچك و سبك میان دستانش می‌بیند و نمیبیند و نمی داند چی كند. جماعتی ساكت و غمزده در بیرون خیمه گرد آمده‌اند و منتظر او هستند. مرد به خاك می‌اندیشد. به خاك‌های خشك و داغ و خشن كه تن لطیف فرزند او را در هم خواهند فشرد. به خاك‌های گوری كوچك همچون قلب آتش گرفته او.
اگر یك كارتن كاغذی می‌یافت… قوطی‌ای كاغذی كه در آن فرزندش را بخواباند، اكنون فرزندش شاید زنده می‌بود و شب گژدم سیاه نمی توانست او را نیش بزند.
مرد از جایش بر می خیزد. زانوهایش می‌لرزند. خاك بالای خاك خواهد افتاد. بالای قلب او خاك بالای خاك…
***
آب بالای آب می‌افتد، پرده پرده آب است و آب است و آب….
نفس برای لحظاتی در سینه زن قید می‌ماند. چقدر آب، چقدر آب، این همه آب از كجا می‌آید و به كجا می‌رود؟
دست پسرش در دست از سر و صدای همصنفانش كه همه به هیجان آمده‌اند، استفاده می‌كند و به آرامی از گروپ آن ها فاصله می‌گیرد. روبه بالای آبشار روان می‌شود. هرچه بالاتر می‌رود، جریان آب آرامتر می‌شود و دریا وسعت بیشتری می‌گیرد. دور از چشم دیگران سرخریطه پلاستیكی را باز می كند و كار دستی خود را بیرون می‌آورد. گهواره كوچك زیبایی است. از كاغذ ساخته شده، اما با سرش و رنگی كه خورده پلاستیكی و یا چوبی معلوم می‌شود. سفید است و گل های خورد خورد گلابی و ستاره گك‌های آبی دارد. زن دست در یخنش می برد و از واسكتش پاكتی قات شده را كه با حرارت تنش گرم آمدن بیرون می كند. به عكس سیاه و سفید میان پاكت، به چند نقطه غبار آلود سفید در متنی سیاه، چون كهكشانی از دور… می‌نگرد و عكس را دوباره در پاكت می‌گذارد. پاكت را با نوازش چون كودكی در گهواره می‌خواباند. به چهار طرف می‌بیند و گهواره را با احتیاط از كناره سنگی كنار دریا، از آن بالا به میان آب‌‌ها می‌اندازد.
آب گهواره را در آغوش می‌گیرد و با خود با سرعت سوی جریان تند آبشار می‌كشاند. خون با شدت تمام بر قلب زن می‌ریزد. دست پسرش را می‌كشد و با هیجان با جریان آب می‌دود. گویی اگر بتواند گهواره را واپس از چنگ آب برباید، فرزند گمشده‌اش را می‌تواند باز بیابد! گهواره توجه مردم را جلب نموده است. همه با فریاد و اشاره انگشت آن را به هم نشان می‌دهند. به ناگاه گهواره در سراشیب آبشار می‌غلتد و میان غریو سهمگین آب‌های زمردی نو كف آلود رو می‌رود. قلب زن سرد می‌شود. هرچه به آب‌های خروشان و بخار سفید رنگی كه از سقوط آب‌ها بر می‌خیزد و باد آن را چون باران بر سر و صورت تماشاچیان فرو میریزد، خیره می‌شود، اثری از گهواره نمی‌یابد. فرزند او چون قطره‌ای آب در بحر خروشان هستی سر به نیست شده است.
زن دلش می‌خواهد خود را نیز با فرق چون پاره سنگ بی‌ارزشی میان آب‌های سنگین دل پرتاب كند، اما پسرك دستش را می‌كشد. به پسرش می‌بیند. پسرك نفس سوخته و شادمان رنگین كمانی را كه با برامدن آفتاب از پس ابر، بر بخار سفید رنگ آبشار پل زده است، به او نشان می دهد.
زن فرزندش را در بغل می‌گیرد و نمی داند چرا اما در یان اشك‌ها لبخند می‌زند.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پروین پژواک
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx