داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «گناه کار اصلی کی است ؟؟!!!!!»

از پشت شیشه های اتاقم به بیرون خیره میشوم، چشمم به هر طرف که میلغزد، همه جا در تاریکی با سکوت عجیبی رخت بسته بود. میدیدم گویا میان مردمک های چشمم اندوهی ترس وحشتناکی آشیانه کرده است و با یک دست ناشناسی در جستجو عدالت هستنم.

من که تلخ ترین لحظات زندگی را در همین تاریکی نیمه های شب با ترس وحشت گذشتانده بودم. نمیخواهم باز آن کابوس به یادم بیاید. همیشه تمام وجودم به لرزه می افتد. از دنیا سخت متنفر گردیده ام، شاید تمام مردان چنین بی وجدان نباشند؛ اما پدر من نمیدانم چه نام برایش گذاشت. چون آن مرد که از قضا بد روزگار در شناسنامه ام نام پدر برایم زده شده بود، مردی بود بسیار عیاش، ظالم و بی مروت بود. وقتی شراب خورده خانه می آمد، مادر بیچاره ام را به بهانه با مشت و لگدش سیاه و کبود میکرد. چقدر گریه و ناله شنیدم! در گوش هایم هنوز هم طنین آن صداها با درد و افسوس، فغان دارند.

فقط این سکوت درون استخوانم را میسوزاند. منتظر آمدن آن مرد وحشی با چشم های مست سرخ شده می بودم. باید چشم هایم راببندم تا بخوابم… آه! نمیتوانم بلی هنوز دوازده سال از بهار زندگی ام نگذشته بود؛ یک شب پدرم به خانه آمد. چشمانش از نئشه شراب و دود چرس سرخ شده بود. لرزه عجیبی در تنش بود؛ بوی الکل در تمام جای خانه پیچیده بود. میخندید. میگفت :

— آه از زندگی باید لذت برد.

مرا کش کرد در بغلش وقتی من میخواستم از این بوی دهنش دور بمانم گفت :

— دخترم کلان شده مقبول شده!

من میخواستم از بغلش دور شوم مادر از راه رسید گفت:

— خدا خوارت کند! ایلا بته، دختر ره! ده قهر خدا شوی! مردکه الهی زیر یگان لاری کنیت، باز مست کتی و آمدی!

دیدم پدر با صدای بلندی دشنام و فحش گفتن را شروع کرد، من دویدم در کنج خانه نشستم دیدم مادرم را به زور مشت لگدهایش از خود دور کرد. مادرم بیچاره به زمین افتاد و از هوش رفت، باز به طرف من آمد تن ضعیف مرا گاهی با سیلی و گاهی یا نوازش بازیچه دستان کثیفش ساخته بود. میگفت :

— من حق دارم پدرت استم، باز دهان کثیفش را به دهنم نزدیک ساخت اولین بار از دهنم بوسید و با بازوانش آنقدر مرا بسته گرفته بود که نمتوانستم تکان بخورم. شروع کرد به کشیدن لباسم. شروع کرد به پاره کردن لباس هایم. هر چه داد و فریاد زدم چاره نداشتم مادرم هم گنس و گیج روی خانه افتاده بود. او پدر حیوان صفت آن قدر اذیت وآ زارم کرد که خراب‌ترین لحظات زندگی ام را هرگز نمیتوانم فراموش کنم.

مادرم هر وقت میگفت:

— هیچ کس نمانی جانت را ببیند.

مگر میدیم پدرم به زور مرا برهنه میکند و جسمم را لمس میکند. دیگر گریز از دستش نداشتم. عطش شهوت از نئشه چرس و شراب آن مرد درنده تر از حیوان ساخته بود. بعد درد و ناله همه بدنم و دیدن خون در لباسم فهمیدم بدبختی بزرگ در زندگی ام آمده. چشمانش غرق نئشه از جسمم در لذت و از کردار زشتش آگنده غضب وحشت لت و کوب های همیشگی ما حالت عجیبی داشت به طرفم نزدیک شده گفت :

–اگر به کسی چیزی گفتی، باز مه همرایت کار دارم؛ مادرته میکشم.

در آن شب ظلمانی که مهتاب، زمین و آسمان را هم به انزوا درد با من ناله داشتن و از شرم مرا در هیچ جای پنهان کرده نمیتوانستن با سرمایی که در آن شب پیش از برف باری بر زمین مستولی شده بود. با سرد ترین لحظات تلخ عمر من به عقب نشینی وا میداشتن، تا با هم گریه کنیم از بدبختی روز گار من، عرق شرم از پیشانی برف بروی زمین سیلابه گردیده بود و تماشاگر وحشت پدر بر دخترش بودن، همه شان صدای خفه طوفان نفرت و بی مروتی خشونت پدری بر دخترش را در سینه شب پنهان کردن تا کسی باید خبر نشود.

این کارش حیوانی و لذت بردن از تن من برایش تبدیل به عادت شده بود. چند وقت بعد حس عجیبی داشتم. درد در معده ام، دل بدی و کم کم کلان شدن شکمم برایم جالب بود. مادرم خو آنقدر سیاه بدبخت بود که متوجه هیچ تغییری در وجودم نبود. چند ماه بعد شکم کلان و کلان‌تر شد…

وقتی مادرم دید به سر و روی خود زد. گریه هایش آنقدر پرسوز همراه با ناتوانی بود. گویا هیچ چاره جز تسلیم شدن به تقدیرش نداشت. به من گفت :

–تو… تو از پدرت شکم کردی.

آه شکم کردی، فهمیدم مثل که مادرم شکم میکرد و باز اشتوک پیدا میکرد. پس مام از پدرم اشتوک پیدا میکنم!

مادر به من گفت :

–تو دیگر بیرون نرو. هیچ کس نباید خبر شود. حتی خاله ات، همسایه ها، نی هیچ کس… با خود میگفت:

خدایا!! این چه سیاه روزی؟ این چه حال، روز است؟… من خو دیوانه میشم… چه چاره کنم؟ چه چاره؟

گفته :
روی زمین افتاد، وقتی حال روز مادرم دیدم ترس که مرا چه کرده؟ زیادتر می‌شد، آن وقت ها من تجاوز به حریم خصوصی ام را و یا سوء استفاده ی جنسی را اصلا نمیدانستم. من همیشه چشم به راه یک اتفاق بودم. وقتی شد که از هیچ کس شاکی نبودم… صرف میخواستم مادرم زنده بماند.

این چشم به راه اتفاق بودن مرا اذیت میکرد، نه شکایت داشتم و نه صدایم بلند میکردم، فقط در سکوت خودم، منتـــــظری… تاریکی شب و آمدن پدر مستم بودم و اتفاق های تکراری. چون پدرم هر بار میگفت :

— اگر به کسی قصه کنی من در ظلمت شب چه میکنم. همه تان را میکشم.

من با خودم فکر میکردم!

— اگر مادرم را بکشد، خواهرها، برادرم را، همه را میکشد. ترس عجیبی مرا احاطه کرده بود.

شکمم هر روز کلان و کلان‌تر میشد. وقتی نه ماه گذشت. یک روز درد شدیدی داشتم. خواهرکم را پیش مادرم روان کردم. زیاد از شدت آن درد لعنتی گریه میکردم. وقتی مادرم آمد. گفت :

–آرام باش!

مرا در گاو خانه برد. در یگ گوشه یک کمپل هموار کرد. شیر گرم داد، گفت :

–بخور خوب اس برت.

درد شدیدی در کمرم حس میکردم. خدایا!! این چه قسم درد است؟

مادرم دست و پاچه بود به من میگفت :

— صدایته نکش، کسی خبر نشود، اگر نی رسوا میشویم. دیگر نداستم با صدا خفه گریه و درد صدا گریه طفل شنیدم،

مادرم گفت :

— تو یک دختر پیدا کردی. نمیدانستم خدایا راستی من مادر شدم؟؟

من که خودم هنوز دختر استم. باز دختر داشته باشم. مادرم گفت :

— تو به هیچ کس چیزی از امروز قصه نمیکنی، مادرم گفت:

— این دختر از من است. «این خواهر تو است.». اصلا نفهمیدم؟؟؟ اول گفت:

–دختر پیدا کردی، حال میگه این خواهر من است. چند روز در تبیله گاوها پت بودم، شیر دادن به خواهرکم را یاد داد. خواهرک من یا دخترکم؟ نمیدانم؟ کدامش درست بود؟؟ در دلم زیاد شیرین شده بود. به صدای گریه اش بیدار میشدم. از بوی بدنش خوشم می آمد. وقتی شیرم را میخورد برایش احساس عجیبی داشتم!

آن مرد هیولا صفت هم وقتی از دخترک خبر شد. با لعن خشن گفت :

–باید کسی خبر نشود، بگو این خواهر توست با صدا بلند فریاد زد فهمیدی!!

موی های سرم را از بیخ کند و چند لگد هم به مادرم زد. رفت بیرون. و زمان چطور گذشت نمیدانم…

حالی من بیست سالم شده. خواهرکم نی… دخترکم نمیدانم چه؟؟ هفت ساله شده. من مکتب کلان سال‌ها میروم. از همه خواهرانم به همین خواهرک خوردم زیاد علاقه دارم، تمام روز به فکرش استم. امروز معلم ما قصه‌ای از تجاوز جنسی یک دختر ده ساله کرد. فهمیدم کاری که به زور پدرم با من میکند، هم تجاوز جنسی نام دارد. پس پدرم هم گناه میکنند. اگر این کار گناه است، پس من هم گناه کار استم. این ترس گناه چندین روز فکرم را مصروف ساخته بود.

در آن شب این کابوس سیاه و ترس خواب را از چشمانم گرفته بود، نمیتواستم بخوابم. روز که شد، پیش مادرم رفتم و گفتم :

— مادر پدر به من تجاوز کرده بود و هنوز هم میکند، این کارش گناه است.

مادر باز به گریه افتاد گفت :

— صدایت چپ کن! کسی خبر نشود. این ترس های مادرم، ترس من از پدر حیوان صفتم و ترس گناه که من از طریق پدر آلوده شده ام… نمیدانستم کدام این ترس ها زیاد ترین بود.

معلم ما یک زن بسیار مهربان بود. یک روز دستش به سرم کشید گفت :

— چرا هر وقت چب استی؟ خنده نمیکنی؟

باز معلم گفت :

–دور چشمت حلقه شده در دلت کدام درد است؟ به من اعتبار کن دخترم بگو چرا ؟ اینطور شدی ؟ به خاطر همین ترس های درونی ام من به گریه افتادم. به معلمم درد و دل کردم با وی قصه از بدبختی که داشتم گفتم. معلمم با من گریه میکرد و زیاد لعنت به پدر فرستاد و گفت :

— بیا دخترم می رویم حوزه پولیس. گریه‌ام بلند تر شد. گفتم :

–نی او مادر مرا میکشد، خواهرکم یا دخترکم را میکشد. نی امکان ندارد من به هیچ کس نمیخواهم بگویم. معلم ما زیاد همراه من گپ زد که کمکم میکند، بلاخره با هزاران ترس رفتم دفتر پولیس و قصه سرنوشت تلخم را در آنجا هم گفتم. پولیس ها پدرم را بردن زندان و بندی کردند.

زندگی ما کمی بهتر شده. اما این داستان که دخترکم را چه خطاب کنم هنوز مرا اذیت میکند، نمیدانم، اگر این دخترکم هم خبر شود که چه سرنوشت تلخی برایش رقم زده ام، آینده اش چه خواهد بود! نمیدانم که خواهر بگویم یا دخترکم…………….؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فردیانا طبیب زاده
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx