داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «گل های گلاب برای گیتا»

گیتا زنگوله کوچک را به سیم حلقوی بند کرد. تمام شد. زنگ بادی را تکان داد. زنگوله های کوچک صدا دادند. گیتا خندید. زنگوله ها مانند آواز مادرکلانش”ننیجی” صدا نمی دادند اما هنوز هم برای باغچه موسیقی خواهند نواخت. گیتا زنگوله ها را بر کتاره چوبی جایی که پهلویش اولین بته گلاب آنها نشانده خواهد شد، بند خواهد کرد.

گیتا همیشه (با حروف کلان) راجع به اولین بته (گ ل ا ب) برای باغچه نو شان در خانه نو شان فکر میکرد. بته (گ ل ا ب) باید از نوع بته بالا رونده باشد، بته ایکه مادرکلانش بیشترین خوش دارد.

حال حویلی خانه آنها تنها سبزه دارد به جز از گوشه وحشی و خودروی حویلی، جایی که کتاره چوبی بین خانه آنها و خانه همسایه پیر و بدخلق شان آقای “فلینچ” شکسته است. اما بزودی، بزودی حویلی با رنگ‌ها خواهد شگفت. با سنگ فرش های پیچاپیچ، با گوشه های غافلگیرکننده، درست مانند باغچه ننیجی در هندوستان.

گیتا زنگوله های اضافی را در همان قوطی که مادر کلانش برایش از هند فرستاده بود، گذاشت و به اطاق نشیمن دوید.

گیتا با دلواپسی به کاغذهای پراگنده بالای میز دید و پرسید: مادر آیا اولین بته گلاب را امروز خواهیم خرید؟

مادرش با دست روی خود را مالید و گفت: من باید خواندن این ورق ها را تمام کنم، گیتا. ما فردا برای خریدن گل خواهیم رفت، درست است؟

از زمانی که مادر دوباره به دانشگاه رفته است، همه چیز (فردا) است. همه چیز به جز درس و کار خودش.

گیتا در باغچه با سرگردانی به سوراخی عمیق و بزرگ که کنده است، خیره شده است. ننیجی میگفت بته گلاب به جای زیاد احتیاج دارد تا ریشه اش قوی گردد. اما بزرگترین سوراخ به چه درد خواهد خورد اگر بته گل نباشد؟

گیتا به میز چوبی حویلی بالا شد و با احتیاط به آن سوی کتاره خیره گشت. خوب است. هیچ نشانی از آقای فلینچ نیست. گیتا تمام قد ایستاده شد تا نگاهی کوتاه به بته گلاب بالارونده ایکه تمام طاق چوبی حویلی همسایه را پوشانده بود، بیندازد. چگونه این مرد پیر دیوانه چنین باغچه ای زیبا دارد؟

گیتا آنقدر به گل‌ها خیره ماند تا آنکه رنگ گل‌ها با رودهای از رنگ مخلوط شد. صبح وقت در باغچه مادرکلانش بود. او و ننیجی با هم میان گل‌ها سرگردان بودند. غنچه های خشکیده را جدا می کردند، شاخه های گل های تازه را می بریدند، شاخچه های اضافی را جمع می نمودند. آسمان گلابی کمرنگ بود، تازه مانند زمزمه مادرکلان. او همیشه در باغچه زمزمه مینمود. گاهی با صدای بلند، گاهی با صدای آهسته مانند باد. می گفت گل‌ها خوبتر نمو می کنند اگر برای آنها بخوانی. گلوی گیتا فشرده شد. آیا باز زمزمه مادرکلان را خواهد شنید؟

گیتا زمزمه ای آرام را شنید. یک زنبور؟ چشمانش را باز کرد. آقای فلینچ همچنانکه در گوشه باغچه کار می نمود با خود زمزمه مینمود. پیش از اینکه بتواند حرکت کند، او غرید: بچه! از آنجا پایین شو، مرا آزار نده.

گیتا از میز پایین خیز زد. قلبش می تپید. مرد بدخلق پیر با چشمان زشت قیچ خود همیشه او را پسر صدا میزد. باری گیتا به باغچه او خیره مانده بود و او بالایش فریاد زده بود، پسر چند بار برایت بگویم؟ خارج شو، من گفتم خارج!

گیتا زبانش را سوی کتاره همسایه کشید. تو باید واقعا نفرت انگیز باشی که نخواهی حتی کسی به باغچه ات نگاه کند. ننیجی همواره باغچه اش را به مردم نشان میداد و به آنها گل تازه می بخشید. میگفت گل‌ها خوبتر نمو می کنند اگر رنگ و بوی آنها را با دیگران تقسیم کنیم. گل‌های آقای فلینچ همه باید بخشکند!

روز بعد گیتا هنگام طلوع آفتاب از خواب برخاست. او تقریبا صدای قدم های مادرکلانش را می شنید که در باغچه آواز می خواند. گیتا لباس پوشید و به بیرون دوید. نسیمی تازه از آن سوی کتاره زمزمه کنان سویش خزید. صدای چی بود؟ موسیقی؟

گیتا به آرامی کنار بوته های کتاره خزید و از لابلای تیغه های شکسته به آن سو خیره شد. کسی ویلون می نواخت. صدای موسیقی صاف و شیرین در هوا تاب می خورد. آقای فلینچ بود. صورت او آرام با شعاعی از شعف می درخشید.

گیتا صورت خود را با آستین پیراهنش پاک کرد و به آهستگی نوک پا از کتاره دور شد.

در اطاقش گیتا زنگ بادی را تکان داد. وقتی زنگوله ها از لرزیدن باز ایستادند، گیتا آنها را میان پاکتی گذاشت و بر کاغذی نوشت:

“آقای فلینچ، این زنگ بادی ای است که من تیار نموده ام. شما می توانید آن را در باغچه تان برای گلاب ها بیاوزید. نام من گیتا است. من پسر نیستم، دختر هستم. من به همسایگی شما سه ماه پیش کوچ آمده ام.”

پیش از آنکه گیتا فکر خود را تغییر دهد، بیرون دوید و پاکت را در صندوق پست همسایه گذاشت.

هنگام برگشت به حویلی، گیتا به سوراخ خالی بته گلاب خیره شد و عقده گلوی خود را با آهی بیرون کشید. باغچه مادرکلان به کیلومترها و کیلومترها دور بود. بر زمین نشست و روی خود را بر زانوانش گذاشت. ندانست چه مدتی آنجا نشسته بود که طنین صدای زنگوله ها را شنید. با خود گفت، اینجا که نه گلی بود، نه زمزمه ای.

هوم!

گیتا سرش را بالا کرد. آقای فلینچ زنگ بادی را بر دست گرفته بود و از بالای کتاره به او می دید. عینکی که پوشیده بود، چشمان او را بزرگ و درخشان نشان میداد. چشمان دیو! قلب گیتا به تپش افتاد.

خوب، حال… تو یک دختر هستی، درست است.

عجیب بود. صدای آقای فلینچ نمی غرید.

پس آن پسرها دیگر اینجا زندگی نمی کنند؟

گیتا سرش را تکان داد.

خوب من نمی فهمیدم. بدون عینک هایم خوب دیده نمی توانم. آن پسرها همیشه از میان بته های گل میگذشتند و… نمیدانستم آنها کوچ کرده اند.

چشمان دیو به او خیره شد.

پس تو گیتا هستی؟ این را تو برایم فرستادی؟

بلی، ننیجی مادرکلانم، میگوید گل‌ها با صدای موسیقی خوبتر نمو می کنند. از آن سبب…

صدای گیتا گم شد. دهان چملک آقای فلینچ با تبسمی باز شد.

خوب، حال… مادرکلان تو درست میگوید.

زنخ خود را خارید.

چون تو این زنگ بادی را ساخته ای، فکر میکنی بتوانی بیایی و کمکم نمایی آن را بیاویزم؟

گیتا به آرامی ایستاده شد. دست خود را سوی آشپزخانه به مادرش که با سربه او اشاره میکرد، تکان داد. از میان چوب های کتاره گذشت و از بالای سنگفرش به سوی طاق گلاب رفت.

حال آن را کجا بیاویزیم؟

گیتا نفسی عمیق کشید و به بستر گل‌ها با سایه آبی، زرد و سرخ دید. با دست به میخی که از قسمت مرکز طاق چوبی بیرون آمده بود، اشاره کرد: آنجا.

آقای فلینچ زینه ای را به کنار طاقچه گذاشت. بازوان ضعیف او به آرامی می لرزید. گیتا گفت: به من اجازه بدهید.

از زینه بالا رفت و زنگ بادی را به میخ آویخت. آقای فلینچ تبسم نمود و گفت: تشکر.

گیتا با صدای صاف گفت: قابلی ندارد.

پوست پشت دست همسایه شل و خالدار بود با رگ‌های برجسته آبی رنگ، درست مانند دست مادرکلانش.

آقای فلینچ گفت: حالا من برای تو چیزی دارم.

او شاخه گلی را قطع نمود و به گیتا داد، در حالیکه میگفت: تو باز هم اینجا بیا، خو.

گیتا برای لحظاتی به او خیره شد. آقای فلینچ به هیچ صورت چشمان دیو مانند نداشت. چشمان او آبی و صاف بودند، مانند گل‌های عشقه پیچان.

گیتا گفت: من دوباره خواهم آمد.

و ادامه داد: امروز ما اولین بته گلاب را برای حویلی خود می گیریم. من این نوع را می خواهم. این چه نوع گلاب است؟

و به بته بالارونده از طاق چوبی اشاره کرد.

– این گلاب سیاح Explorer Rose است. در این مناطق به شکل اعلی آن نمو می کند.

سر خود را مالید و ادامه داد: حال گیتا اگر میخواهی کار را خوب آغاز کنی، سوراخ بته گلاب را در زمین عمیق و جایدار بکن.

گیتا فریاد کشید: این حرفی است که ننیجی میگفت. اوه آقای فلینچ شما به حویلی ما خواهید آمد و در نشاندن بته گل مرا کمک خواهید کرد؟

دفعتا نسیمی وزید و زمزمه کنان زنگوله های زنگ بادی را به صدا در آورد. صورت پیرمرد درخشید، مانند زمانی که ویلون می نواخت.

آقای فلینچ گلوی خود را صاف نمود و گفت: خوب، حال… اگر تو میخواهی من اینکار را خواهم کرد.

گیتا لبخند زد. او زنگ بادی نو خواهد ساخت و اولین بته گلاب او ریشه های خود را عمیق به پایین، پایین سوی باغچه مادرکلان در آن سوی دنیا خواهد فرستاد و شاخه های قوی و بلندی خواهد داشت، آنقدر بلند که از بالای کتاره چوبی با صدای تارهای ویلون آقای فلینچ برقصد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پروین پژواک
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx