داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «وقتی پدر مرد…»

سحرها با جوان های توبره بدست وسط فلکه منچ بازی می کرد یا با صدای بلند شاهنامه می خواند و یا دستانش را درامتداد صورتش قرار می داد و فریاد میزد: استاد کو او مزدور اینجه زمین ماست و سر یک کوچی را نشانه میرفت.
همیشه یکی از آن جوان های نو سیبیل، جلو علی خان زانو می زد و می گفت: بعد بابه تو ما ره بس و انقدر می خندید که اشک چشمانش رو گونه های پوست تکیده اش می دوید.
نرگس روبه روی آینه ایستاد موهای سیاه پیشانیش را به چپ گرداند:
– کوچی ینی چی بابا؟
چشم های گود رفته پدر قی کرده بود در حالی که تمیزشان می کرد، گفت:
– اوغانایی کی د دشتا د چادیر استه گاو و مال خره د زمینای ازمو می چرند از خاطیر از و جنگا درگریفته. ازنمه دزو جنگا کوشته شد.
رضا استکان پر شش پهلو را بلند کرد:
– بابه ی؟توام دزو جنگا بودی؟
پدر ابروهاش را بالا و سینه جلو داد که:
– منم رستم زال دستانم منم…!
صدای خنده خانواده سکوت را درید. مادر حبیب سیب زمینی پوست می کند و میگفت:
– عره عره!!!
مادر می گفت:
– عره فامیدی ریضا؟ الی کی بابه تو نیسته اول خدا باد توره دری او بچه.
کتب علیکم القتال و هو کره لکم و عسی ان تکرهو… (جنگ بر شما واجب شده است با اینکه آن برای شما دشوار و ناخوشایند است. شاید چیزی را ناخوشایند بدانید درحالی که آن برای شما نیکوست و شاید چیزی را دوست بدارید درحالی که آن برای شما شر است. خداوند میداند و شما نمی دانید)(بقره ۲۱۶)
رضا قرآن کهنه کاهی را بست و رو به مادر گفت:
– خدا همه رفتگانه بیامرزه.
مادر خط اشک هایش را از گودال زیرگونه پاک کرد و آهی کشید:
– خدایا ای جنگ سوریه از کوجا شد؟ اورگی کم بود؟
و آرام هق زد.
علی خان هر از گاهی بوست تا خورده اش را می کشید و سرفه می کرد اما بسرعت می دوید و برای اطمینان خاطر سر کارگر می پرید توی وانت. در صبح های پرسوز زمستان که مردان کمتری سر فلکـه مـی ایسـتادند یـک فـرم زردرنگ افسری لباس کارش بود که کت سورمه ای نویش را روی آن می پوشید. کیسه پلاستیکی روی شـانه مـی انداخت که سر آن ریش شده بود و با حرکتش صدای قابلمه و قاشق از ان بلند می شد.
– کارت سرپرست؟
صدای خس سینه علی خان عمیق تر از یک ساعت قبل شده بود که حبیب برای نوبت گیری آمده بود. استخوان ها و چند متر پوست کت سورمه ایش را که درز باز کرده و زرد شده بود پر نمی کرد. حبیب گـواهی فـوت پـدرش را همراه کارتش را داد. کارمند شکم دنبه ای نگاهی انداخت و گفت:
– رضا زاهدی؟ کارت رضا زاهدی؟
زیر گوشش سرخ شده بود چشم هایش را آب گرفته بود مشتم سنگین بود می گفت برای دین و ناموس باید رفت.
موهای شرابی نرگس از زیر روسری نمایان بود مادر به من تکیه داشت، گریه نمی کرد فقط چشم به جایگاه شماره ۱۰ داشت. رضا دست های مادر را بوسید بغض گلویش را به درد آورده بود و نتوانست بگوید خداحافظ. اتوبوس ساعت چهار عصر چهارشنبه رفت.
باز سرفه های خشک علی خان شدت گرفت و باز همهمه دفتر کفالت برید. علی خان خلط هایش را از گلـو مـی کنـد و در دستمال سفید چرک تف می کرد. دخترکی که چارقدی بلند دور سرش بسته شده بود خود را به بغل مادر چسباند
– علی خان ناظری؟
صدا از اتاق بغلی بود. پسر عبوس و آفتاب سوخته اش زیر بغلش را گرفت علی خان کمر راست کرد و وزنـش را روی بازوی پسرش انداخت.
پدر نگاهش را می دزدید. رضا شلوار خیس پدر را می کند و با تکه های پیراهن سنتی مـادر لای ران هـایش مـی کشید. نم آن را می گرفت و برای عادی کردن فضای خانه می گفت:
-چای موخوری؟ چای؟
پدر دیگر چای نمی خورد؛ فقط کمی آب میخورد و نرگس هم از چای خواستن های پیاپی اش اوف نمی کشـید. رضا هر شب که از سرکار بر میگشت بالای سرش می نشست و دست روی پیشانی اش می گذاشت روی بازوها و روی پای راستش که حالا کمی از پای بی جان چپش نداشت و فوت میکرد و نمی گذاشت قرآن پدر خاک بگیرد.
به تعداد انگشت های دستان، صدای کارمند اتاق بغلی می آمد:
– شستتو بذا اینجا… اون یکی … اون یکی…
قرآن و پاکت ناس رضا جا مانده بود. قرآن کوچک و کاهی چند تکه که همیشه همراه پدر بود. حتی زمانی که رضا به بطن مادر چنگ می زد. مادر جیغ میزد. پدر لبخند می زد و می خواند یا زمانی که بالای سر حبیب می نشست پای راستش را توی شکمش جمع می کرد و پای چپش را کنارش دراز می کرد. حبیب دست های داغش را دور پای خشک پدر حلقه می کرد و پدر میخواند و روی صورتش فوت می کرد.
نرگس نا ارام خوابیده بود. حبیب چند بار از خواب برخاسته بود و مادرش را دیده که روی رختخوابش به در خیره شده بود. رضا در را به آرامی باز کرد وقتی نگاهش به مادر افتاد بلافاصله گفت:
– ایم شاوا فاتحه بود. مجتبی! رفیقمه… شهید شد…
چشم های رضا قرمز بود و بیش از همیشه پف داشت. دکمه، یقه پیراهن سیاهش را روی هم آورده بود. مـادر هیچ نگفت. پلک های افتاده اش هم تکان نخورد. زانو ها بغلش را پر کرده و خطوط صورتش به سمت چانه آویزان شده بود و سرش مکرر لرز بر میداشت.
کارمند شکم دنبه ای برگه ای را به طرف حبیب پرت کرد:
– یکی از طرح ها رو انتخاب کن. بیمه؟؟؟ حوادث؟؟؟
تلفن همراه کارمند شکم دنبه ای کوتاه به خود لرزید و صفحه آن روشن شد.
– نچ نچ مگه به کارمندای بدبخت چقد حقوق میدن که انقد مالیات بدیم؟
همکارش صندلیش را چرخاند:
– باز افزایش یافته؟
کارمند شکم دنبه ای چشم هایش را گرد کرد و سرتکان داد. همکارش دستی به موهای پر براقش کشید و گفت:
– نظام مالیاتی کوروش دویس سال تکون نخورد اون وخ مال ما گیر عشوه های اشتونه
چاک دهان کارمند شکم دنبه ای باز شد و فاصله دندان هایش را مشخص کرد.
رضا از میان مادرش و نرگس که در دو طرف اتاق پشت به دیوار وا رفته بودند تند و تند می گذشت. پلکش می پرید و نگاه ملتمس حبیب را نمی دید. حبیب گفت:
– ریضا پس مادر چی؟
– اگه همه جووانا از خاطیر ننه خو نره، حرم چی موشه؟
حبیب چین روی بینی انداخت:
– خودتو میدنی کی خیلی وقته جنگ از حرم دور شوده!
رضا درحالی که پشت لبش برآمده بود گفت:
– همه ی خاکی سوریه حرمه او بیرار!
پدر می گفت: هزاره ها و هزارجات کلگی خاکی ازمویه. حتی زمانی که در حمله کوچی ها یک پایش خشک و بی حرکت شد.
کارمند شکم دنبه ای برگه نوبت حبیب را داد که ۲۳ تیر۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۵۰ را برای خانوار زاهدی تعیین مـی کرد. شماره حساب ها و مبالغ پرداختی با ماژیک سبز فسفری مشخص شده بود. ۵۶۰ هزار تومان می بایسـت بـه شش شماره حساب برای صدور کارت آمایش ۱۰واریز می شد که البته در پاکت بیش از آن بود پاکتی که بعد ۶ ماه بی خبری کامل از رضا، یکی از همرزمانش به حبیب داد که درونش یک تکه کاغذ با چند جمله و مقداری پول بود.
– سلام مادر! نگران نباش برو پایته دوا کو…

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خاوری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx