داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «وقتی زیشان قاتل می‌شود»

باد میوزید و خاک‌های نرم جاده در هوا پراکنده می‌چرخید هجوم خاك ها از میان شاخ و برگ درختان راه شان را به سمت چشمان درشت و سرمه کشیده زیشان پیدا کرده بود، و چشمانش را می‌خاراند.
اسلحه آماده شلیک از دستش میافتد و صدای گلوله آرامش درختان را بهم می زند و دل آسمان را می شکافد.
صدای بی سیم کنار دستش که از روی شانه اش آویزان است بلند میشود. دلش شور میافتد و قلبش تند تند می زند لنگی اش را از سرش برمی دارد.
پاهای خشک شده اش را از روی درختی که بالای آن نگهبانی می دهد آویزان می کند. انگشتانش را بین موهای وز وزیی در هم تنیده اش فرو می برد و با خشم سرش را میخاراند. بی سیم همچنان بوق می زند و خش خش می کند. گوشی بی سیم در میان انگشتانش قفل میشود.
صدای پر از خشم پدر از پشت خط تنش را می لرزاند. تا هنوز نتوانسته بود هنگام فریاد زدنش خود را قوی نگه دارد. اگر پدر قومندان نمی بود شاید می توانست بر آن غلبه کند ترسی بدتر از تیر خوردن و یا حتی مرگ گویی ذره ذره اش را می خورد.
: الووو… الوووو… چی گپ شده… چرا فیر کدی؟
: کی از قریه بیرون شده بود؟… چی شده بچه سگ چرا جواب نمیتی؟
قومندان همچنان سوال میپرسید و داد و فریاد می زد صدای فریادهای قومندان و غرش آسمان چقدر به هم شبیه بودند ابری برق زد و چهره قومندان روی سرش در آسمان نمایان شد.
هردو مانند هم می غریدند، سیاه می‌شدند، ضربه میزدند. درد دارد ضربه هایشان. یکی می سوزاند و دیگری زخمی می کند.
اولین ضربه را کی خورده بود؟
خییییش خییییش باتری بی سیم تمام میشود و خاموش می‌شود و قومندان در بی سیم می میرد. شوقی روشن فضای درونش را عوض می کند. دل پیچه جایش را به خنده ملایم میدهد. سیاهی آسمان گم میشود. نعره‌هایش می خوابد.
چشمانش را می بندد خوابی ملایم می بلعد او را ضربه ای به صورتش میخورد. دستان بزرگی بازویش را می‌فشرد. ترسی غالب حتی فرصت گریه هم به او نمی دهد صدای فریادهای مادر که وسط حیات با دستانی بسته کمک می طلبد.
چهره مادر هیچ وقت رهایش نمی کند حال در خواب وقتی شعله های آتش جزغاله اش می کند و از ته دل فریاد می زند شاید آسمان هم آن زمان کر شده بود که حتی پاسخی به صدای مادر نمیداد نه برقی می زد و نه می‌غرید.

خورشیدش را وادار می کرد تا بیشتر و بیشتر بتابد بر پیکر شعله ور مادر و مرد هزاره که مادر معشوقه او بود و بدترین دشمن او سرش جلوی پای مادر افتاده بود و چشمان هنوز بازش بدن سوخته مادر را می نگریست و قطره‌های اشک مرد هزاره که روی صورتش خشک شده بود کمی دل زیشان را می لرزاند، اما او حقش بود.
زیشان بدن مادر را هر روز در آتش میدید و بزرگ می شد.
زیشان چشمانش را باز می کند عطر نان دیگی تازه دماغش را هوشیار میکند نگاهش تیز میشود به جاده ای که او ماموریت نگهبانی آن منطقه را دارد تا برای عملیات حمله زیر نظر داشته باشند دو نفر در نزدیکی درختی که او بالای آن مستقر بود نشستند شال خامک دوزی شده آبی که گوشه آن در حال رقصیدن بود و بقچه ای که عطر نان دیگی داغ از آن بیرون آمد.
دلش را به ضعف می آورد یادش نمی آید که چند وقت است نان داغ نخورده است عطر نان داغ تا عمق وجودش رسوخ می کند دوربین شکاریش از میان دستانش میلغزد نگاهش به دنبال دوربین می رود. اسلحه اش را می بیند که پایین درخت افتاده؛ او هنوز آن را بر نداشته است آرام پایین میرود که اسلحه را بردارد بوی نان او را به سمت رهگذران جاده می کشاند باد به شدت می وزد؛ شال خامک دوزی از سر زن می لغزد و روی صورت زیشان می نشیند، شال را پس می زند صدای جیغ زن پریشانش می کند مرد همراه زن به سمت زیشان حمله ور میشود گلوله داخل تفنگ بی تابی می کند و خارج میشود صاف بر پیشانی مرد می نشیند زن جوان جیغ می زند خون فوران شده از پیشانی مرد تمام صورت زیشان را می پوشاند زن فرار می کند زیشان دست برده زن را می گیرد زن چنگ بر صورتش می اندازد گلوله دوم با بی تابی تمام تر سینه زن را متلاشی میکند خون سرخ روی نان دیگی میپاشد؛ زیشان بر سر دو زانو می نشیند و اشک می ریزد مقداری نان بر می دارد و در دهان میگذارد.

نمی دانست که روزی میتواند قاتل زن‌ها هم باشد نان را قورت میدهد اشک‌هایش خون روی صورتش را می شوید چهره زن در نظرش مانند مادر مجسم میشود نفرین می کند خود را صدای قومندان از دور به گوشش می رسد اسلحه را بر می دارد موهای وز وزی اش در خون شناور میشوند خنده ای روی لب های ترك خورده اش نقش میبندد صورت سیاه شده قومندان روی سرش نمایان میشود و آسمان دوباره می غرد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانیه ناطقی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx