داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «وحشتِ نزدیک شدن»

دستش به دستگیر در نرفت. وقتی نزدیک شد، لرزید. پاهایش سستی کرد. دستِ راستش را که به دستگیر نزدیک کرد، وحشت در جانش دوید. به دستش نگاه کرد؛ میلرزید. میترسید که در را باز کند. نه یکبار یا دو بار، که سه بار، از نیشِ مارِ نشسته در درون گزیده شده بود. دوباره، ترسان و لرزان دستِ راستش را به دروازه نزدیک کرد و زد: تک تک. صدای تک تک دروازه که به گوش مرد رسید، اثری از میل خوشایند در چهره اش ظاهر شد. قلم و کاغذ دست داشته را روی میز گذاشت. ماسک سُرمه یی رنگ را با دستِ چپش پایین کشید. همزمان با کشیدن دستکش سُرمه یی از دستش، گوشش به تلویزیون دیواری ای روبه‌رویش متمرکز بود.
نگاهش را از تلویزیون گرفت و به دروازه ی رَوَک سمت چپِ میزش دوخت.

با دستِ چپش درِ آن را گشود. بوتل عطر را برداشت و با انگشت دستِ چپش سر آن را فشار داده مقدار عطر روی گردن و شانه هایش پاشید. با عجله، صدای گوینده ی خبر را در تلویزیون طلوع که همچنان از گسترش لشکرِ شیطان خبر میداد، با ریموت کنترولی که از روی میز برداشت، کم کرد. ریموت را دوباره گذاشت روی میز. همزمان با کشیدن دستی روی نکتایی سُرخ، توام با لبخندِ تلخ و نگاهِ مرموز رو به دروازه گفت: بفرمایید.
دروازه آهسته باز شد. دختری کاغذ به دست، سر به زیر، ترسان و لرزان وارد دفتر شد. فضا، در نگاهش نور باخت. وحشتی را در فضا حس کرد.

چند قدم آهسته، توام با ترس و لرزی که در پاهایش حس میکرد، از کنار میزِ شیشه یی مستطیل شکل وسطِ دفتر برداشته و به میزِ اداری رسید. هر چه به میز سُرمه یی نزدیکتر میشد، فضا در نظرش تاریک تر میشد. وحشتناک تر میشد. هر چه به میز سُرمه یی نزدیکتر میشد، ترس و اضطرابش بیشتر میشد. کاغذها را با دو دستِ ترسیده و لرزیده به مرد پشتِ میز پیش کرد.
مرد، دریشی‌ای سُرمه یی به تن چاق و چله اش داشت. بوی تیز عطر بینی دختر را پُر کرد. وحشتش را بیشتر کرد. نزدیک بود بالا بیاورد. و دستی درشت و چاقی را در پشتش، روی پایین نرمی‌ کمرش حس کرد. و به شدت به خود لرزید.
کاغذها را که گرفت، نگاهی به آنها انداخت. سرش را بالا کرده به دختر جوان دید. چشم‌هایش را تنگ‌تر کرده و با دقت بیشتر به او خیره شد.
دختر قد متوسطی داشت که تنها بالاتنه‌اش از پشتِ میز به چشم مرد میرسید.

چادرسیاه بر سر و عینک کوچک مستطیلی با قاب‌های مشکی نازک به چشم داشت. چهره‌اش ساده بود؛ اما جلدِ سفیدش او را در نگاه مرد زیبا نشان میداد.
دریشی رسمی ای به رنگ مشکی و نیلی اندام متوسط او را پوشانده بود. مرد، آثار اضطرابی که در چهره و چشمان دختر آشکار شده بود را متوجه شد.
دختر که کاغذها را به مرد داد، با خود گفت: »حالی خواهد پرسید که مصروف هستی؟ دلهره اش بیشتر شد. سایه ی سنگین فضا را بیشتر احساس کرد. و آن سوال، چون گرگِ وحشی، با تمام وحشت خود در تمام وجودش دوید. فضا، با وجودی که روشن بود، همچنان تاریک و ترسناک میشد برای او. مرد لرزیدن پلک‌های او را متوجه شد و با حالت غیرعادی و پریشان پرسید:
چرا با سرُ و وضع خراب آمدی؟ دختر از خود پرسید: خراب؟ و تا خواست لبان نازک و گال بیرنگش را حرکت بدهد که مرد با لحنی خشن و آمرانه گفت:
کارمند هستی. باید با سر و وضع خوب بیایی دفتر! اندکی مکث کرد. سپس، با لحنی شکاک و حالت عصبانی تر ادامه داد: تو هم نی که به دست لشکرِ شیطان افتاده یی… و صدایی وحشتناکی از درونش بلند شد:  شیطانِ کرونا…
لشکر خُونخوار… با تک چشم سُرخ… او به خوبی خبر داشت که لشکرکشیِ شیطان کرونا چه وحشتی در جهان انسان‌ها ایجادکرده است. و سایه ی وحشت آن، روزبه روز گسترش مییافت. خون هزاران انسان را خورده اند و هزاران انسان دیگر را در بند گرفته اند. چشم‌هایش در اثر ترس و وحشت لُقلُق برآمد.
فضا در نظرش تنگ شد. تاریک شد. ترسناک و وحشتناک شد. به یاد آورد که چند روز پیش، خُون زن همسایه یشان که از زبان زنش شنیده از سوی لشکر خونخوار شیطان خورده شده است. و همچنان خورده شدنی رییسی در شعبه ی دیگر، که ترسو هراس عجیبی در تمام وزارت ایجاد کرده است، بر وحشت او افزود. ناگهان، در و دیوار و قلم ها و کاغذها و کتاب ها همه لشکر شیطان شدند که با پنجه های تیغشان و دهان‌های خون آلودشان به سوی او حمله ور شده اند.
نگاه دختر از چهره ی چاق و خشن، و چشم‌های وحشتناک مرد پشتِ میز، به پیش پایش افتاد. چیزی نگفت. تا خواست چیزی بگوید که مرد خشن تر و وحشی تر شد و با وحشتِ بیشتر گفت: چرا ایستاده هستی؟ برو برآی زود. دختر همزمان با دور خوردن به سمتِ راستش گفت: من بیخی خوب هستم، رییس صاحب. رییس که چشم‌هایش سرخ شده بود، وحشیانه از چوکی‌ای چرخک‌دار سُرمه‌یی برخاست و با خشم و وحشتِ تمام فریاد زد:
ترا میگویم چوچه‌ی شیطان، زود برآی! رییس هم، از جمله انسان‌هایی بود که باور داشتند که زنان زودتر به بند لشکر شیطان میافتند. دختر از صدای وحشتناک رییس ترسید. از صدایش ترسیده بود. به چهره ی چاق رییس که دیده بود، چشم‌هایش سرخ شده بود. دندان‌هایش تیزتیز و پنجه هایش تیغ تیغ شده بود. و نزدیک بود او را بخورد. خونش را بچوشد.
دختر دست و پاچه شد و وارخطا از دفتر بیرون رفت. در دهلیز، درون غرفه ی کوچکی شد و پشت کمپیوتر نشست. قلبش همچنان تندتند میزد. به شدت ناآرام و نگران بود. اشک در چشمان معصوم و مضطربش حلقه زد.
رو به صفحه ی کمپیوتر آهی اندوه‌بار از سینه اش بیرون داد.
فضای دهلیز و درون غرفه که آرام آرام در نظرش عادی شد، به همکار سمت راستش نظری انداخت.
پنج شش نفر در روبه روی غرفه در صف ایستاده‌اند. پسری که در اولین نوبت ایستاده بود، دید که مرد پشت سرش آهسته آهسته به او نزدیک میشود و سرش را نزدیک میکند. پسر وحشت‌زده شد. با دستانی که دستکش سفید داشت او را از خودش دور کرده و با لحنی پرخاشگری گفت: بیا در کمی دور باش… کمی فاصله بگیر…
و صدایش که توام با ترسو وحشت بود، به گوش دختر رسید. و صدای جمله‌ی دور باش! در گوشش طنین انداز شد. چشمش به جنتریای کوچکِ ایستاده کنار کمپیوتر افتاد. دست راستش را زیر زنخ کوچک و سفیدش گرفت و به تاریخ آن رُوز خیره شد. دستش را بُرد به جنتری و آن را نزدیکتر آورد و به آن تاریخ دقتِ بیشتری کرد. زیر لبش زمزمه کرد: چهارده. و آهسته ادامه داد:  آن رُوز هم چهارده بود. چهارشنبه، 14 حوت 1398 پس از تک تکِ در و پس از دریافت اجازه از درون، وارد دفتر شده بود.
کاغذها را به او پیش کرده بود. و به او گفته بود: بفرمایید رییس صاحب. رییس اما، کاغذها را نگرفته بود و به او گفته بود: مصروف هستی، صدف جان؟ او تا لب حرکت داده بود که رییس گفته بود: بیا. اینطرف بیا. و با دست چاقِ چپش به سمت چپِ میز سُرمه یی اشاره کرده بود. پشت میز خواسته بودش. صدف اما، ذهن رییس را خوانده نتوانسته بود. و بسیار راحت و روان رفته بود پشتِ میز و پهلوی چوکی‌ رییس ایستاده بود. رییس با لحنی معناداری گفته بود: سیویِات را یکبار دیگر میخواندم.
به ظاهرت نمیخوانَد که محصل باشی. دختر نوزده ساله و سال سوم اقتصاد. گفته بود:
همچنان البته به چهره‌ی قندولکت هم نمیخواند که از فامیل غریبی باشی. نامزاد باشی.
رییس کاغذی دیگری را از زیر خلصِ سوانح او برداشته بود و غیرمستقیم کوشیده بود که به او بفهماند: این دختر را نگاه کن. بیست و یک ساله است.
مدرک لیسانس دارد. و دختری است بسیار لایق و خوب. رییس همچنان گفته بود: صدف جان، خودت ببین. بخوان. خلصِ سوانح را به صدف پیش کرده بود. صدف که مصروف خواندن کاغذ شده بود، رییس، آهسته دستِ چپش را بُرده بود به پشتِ صدف. او اما اصلن متوجه نشده بود؛ چون همچنان مصروف خواندن خلص سوانح بود.
ناگهان، دستِ درشت و چاق رییس را روی نرمی پایین کمرش حس کرده بود و مثل اینکه برقش گرفته باشد، قیل پریده بود. وحشت زده شده بود. و با گلون خشک شده به رییس گفته بود: چی میکنید رییس صاحب. لطفن از من دور باشید. رییس اما، با لحنی وحشتناکی گفته بود: راحت باش، صدف جانم. کسی نیست. دستت را بده به من. صدف که به چهره ی چاق رییس نگاه کرده بود، چشم های رییس سُرخ شده بود. موهایش کشال شده بود تا کونش؛ و ریشش هم کشال تا کافش. دندان‌هایش تیز تیز و پنجه هایش تیغ تیغ شده بود. فضای دفتر در نگاهش نور باخته بود. تنگ شده بود. تاریک شده بود. ترسناک و وحشتناک شده بود. صدف میدید که نزدیک بود رییس او را بخورد. خون او را بچوشد.
حس کرده بود که جانش در چنگال وحشتِ شیطانِ ریشک شال خفه میشد. رییس شیطانی شده بود. به شدت خونخوار.
صدف کوشیده بود، مانع شود: لطفا، دور باشید. این کارها را خوش ندارم.
مشکلی نیست. خوشت خواهد آمد. بیا نزدیکم.
صدف با چشمان اشک آلود، با قلبی پُر از تپش، با دست‌ها و پاهای ترسان و لرزان خواسته بود که فرار کند که پای راستش از زانو به پایین، به میز شیشه یی وسطِ دفتر خورده بود. و لنگان لنگان از دفتر بیرون شده بود. درون غرفه‌ی کوچک شده بود و پشت کمپیوتر نشسته بود. اشک‌ها بود که از گونه های سفید و کوچکش جاری شده بود و از زنخ کوچک و سفیدش افتاده بود روی لباسش. وقتی پاچه ی پتلون سیاهش را تا زیر زانو بالا کرده بود، چشمانش از خون سُرخ شده بود و زهر درد در تمام جانش دویده بود.
و از پشت پرده ی اشک شبنم را دیده بود که وارخطا آمده بود و گفته بود:
صدف جان، گریان ترا هم کشید. فکر نمیکردم حتی سر تو هم چشم سُرخ کند. و با لحنی توام با لعن و نفرین گفته بود که حتی یک هفته هم طاقت نتوانسته بوده. از او پرسیده بود که اگر واسط هاش وزیر هست، بهتر است به او شکایت کند. کاری که خودش کرده بود. و پس از شکایت او، رییس مثل موش مرده شده بود. در غیر آن….
پس از دقایقی، وضعش که عادی شد، دوباره به جنتری نگاه کرد. با نگاهش تاریخ یکشنبه، 14 ثور 1399 را خواند. و به یاد حرف شبنم افتاد: مثل موش مرده… ناخودآگاه روحیه گرفت. جرات گرفت.
دست بُرد به ماسک تکه‌یی فیروزه یی رنگ. از روی چوکی بلند شد. ماسکش را دوباره سر جایش رها کرد.
از غرفه‌اش بیرون شد. با خود تصمیم گرفت که برود با واسط هاش صحبت کند. پیش از آن اما، رفت نزدیک دروازه‌ی دفترِ رییس. آهسته دست راستش را دو بار به دروازه زد: تک تک. صدای رییس از درونِ دفتر بلند شد: بفرمایید.
دستش را بُرد به دستگیر و در را آهسته، با جرات و بادقت باز کرد. رییس صدای تلویزیون که همچنان خبر از گسترش لشکر شیطان در سراسر افغانستان و جهان میداد را، کمی پایین کرد.
رییس، چشمش به صدف افتاد، ترسید. چند قدم آهسته و شمرده برداشت که به میز رسید. به رییس نگاه کرده، با جرات گفت: رییس صاحب امروز تاریخ چند است؟رییس با عصبانیت گفت: چی میکنی تاریخ را؟ صدف ادامه داد: باش خودم برای تان میگویم. امروز تاریخ 14 است. آن روز هم تاریخ 14 بود. این ماه ثور است. اما آن ماه ثور نبود؛ ماه حوت بود. حالی سال 1399 است؛ آن وقت سال 1398 بود. سرش را به سمت راستِ میز کمی چرخاند و آهسته قدمش را برداشت. رییس به شدت وحشت زده شد. فضا در نظرش تنگ و تاریک شد. ترس و وحشت سراسر وجودش را تسخیر کرد.
ترسیده و لرزیده پرسید: چی میکنی؟ میخواهی چی بگویی؟ صدف اما چیزی نگفت. قدم دیگری را خیلی آهسته، با جرات و با دقت بیشتر به سوی رییس برداشت.
رییس وحشت زده، سر کلانش را عقب عقب برد. در وجودش ترس و توهمش درهم آمیخت. صدای تلویزیون بلند شد. همه چیز لشکر شیطان شد.
در و دیوار و قلم‌ها و کاغذها و کتاب‌ها، رنگِ خون به خود گرفتند. لشکر شیطان، با جسم های کوچک و دست‌ها و پاهای کوتاهِ تیز تیز، و با دهان‌های خون آلودشان به سوی او حمله ور میشوند تا خون او را بخورند. با ترس و وحشت و لکنت گفت: پیش نیا. این طرف نیا. صدف همزمان با قدم برداشتن آهسته گفت: یادتان است که نه تنها آن دفعه که دو بار دیگر هم مرا گفتید بیا آن طرف. طرف چپ میز. مرا آزار دادید. پیش از آنکه روز یکشنبه، تاریخ 25 حوت، کابل کاملن قرنطین شود، به جان من دست بردید. به من گفتید که چقدر سُرخ و سفید هستم. اما حالی چرا؟ فضا در نظر رییس وحشتناک‌تر شد. صدای صدف، با ترس و وحشت در گوشش طنین انداز شد. هجوم لشکر شیطان را از روی میز و قلم و کاغذ و کتاب متوجه شد. رییس کنترولش را کاملن از دست داد. کاملن وحشی و وحشتناک شد. کاملن در تسخیر ترس و وحشتِ لشکر شیطان افتاد. داشت در چنگال خونین وحشت و ترس خفه میشد. ناگهان، کونِ چاق و چله اش را از روی چوکی‌ای چرخدار سُرمه یی برداشت، وحشیانه با وحشت تمام فریاد زد: دور باش… دور باش چوچه‌ی شیطان… همزمان با فریاد، دو دستش را وحشیانه با ضربه ی وحشی به سینه ی صدف زد، صدف محکم به پشت افتاد روی میزِ شیشه یی وسط دفتر.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محمدآذر آذرمن
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx