«هو هو ههو دیگر نمتانم نفس بکشم تو برو مره الا بده، برو.»
دستش را از میان انگشتان زمخت و پر قدرت سخی جـدا مـی سـازد خم میشود بر زانوهایش میگذارد. سرش را بـالا میگیـرد. بـرو سـخی جان برو دیگر توان نداروم. سخی پر هیبت میشود و ایـن بـار محکـم تـر دستش را میان دستان خود قفل کرده و بدون اینکه کلمه ای بگویـد او را به دنبال خـود مـی کشـاند. صـدای شـلیک تیرهـای هـوایی نزدیـک و نزدیکتر میشود. سخی مضطرب شده صدا میزند: «زود شو برشنا زود شو. خز کو.»
انبـوه درختـان از دور جلـوی چشـمان پرآشـوب سـخی خودنمایی میکند و صدای پارس سگ های شکاری و تیراندازی، سخی را به سمت سیاهی درختان میکشاند.
«شاید پناه امنی باشد برای مه و برشنا.»
راهش را کج میکند و بـه سـمت درختـان پر وحشـت مـی گریزنـد.
درختان پرابهت در میان تاریکی شـب ترسـناك تـر از چهـره مولـوی و عکس العملش نخواهد بود. در میان جنگل پنهان میشوند. سخی از میان درختان و شاخ و برگهایش جاده پرسنگلاخ را دید میزند. صدای سگها و تیراندازی ها نزدیک شده است. برشنا چشمهایش را مـی بنـدد و یـک دست بر دهان و یک دست بر شکم میگذارد و در دل دعا میکند و بـه تمام چیزهایی که اعتقاد دارد و ندارد متوسل میشود. چشمان ریز سخی مانند عقاب در پی شکار تمام اطراف را دید میزنـد. چهـره برافروختـه مولوی، شوی برشنا، دل سخی را میترکاند. ضربان قلبش تنـد و تنـدتر میشود. باخود میگوید اگر گیر بیفتند هیچ وسیلهای برای دفاع نیاورده، چطور میشود. سرش را به سمت برشنا میگرداند. چشـمان درشـت و سرمه کشیده برشنا همانقدر جذابیت دارد که چشمان بـاز بـا مـژه هـای چتر شده اش دل او را ربوده بود. آرام میشود. دلش را قرص میکند.
«ای زن لیاقت فنا شدن را دارد. اگر گیر بیوفتم جانم را میدهم از ای زن دفاع میکنم؛ حتی اگر سرم بریـده شـود.» در میـان افکـارش غـرق میشود. صدای تیراندازی دور و دورتر میشود. هوش خود را میکشد.
مولوی و افرادش از آنها دور شده اند. خندهای شیرین بر لبان ترك خورده سخی جا باز میکند و دوباره به برشنا خیره میشود. چهره برشنا در هم گره خورده بود.
«خطر از سرِ ما تر شد بخیر. کمی نفس بگیـر کـه بـاز راه زیـادی در پیش داریم.» برشنا خندهای تلخ میزند و مانند مار در خود مـی پیچـد و دوباره خندهای تلختر میزند.
«چرا رنگت پریده؟ چقدر نگران استی بتابی میکنی؟»
برشنا بازوان سخی را مـی گیـرد. دسـتان ظـریفش مـی لـرزد. گوشـۀ چادریش را به دهان میگیرد و بازوی سخی را محکمتر میفشرد.
«چی کده توره؟»
«به گمانم دردم شروع شده.»
گوشهای سخی کیپ میشود. چشمانش هیچ چیز را نمیبیند. به جـز سیاهی و برشـنا و شـکم برآمـده اش کـه جلـوی چشـمان ریـز سـخی میچرخید و میچرخید. دیگر حتی برشنا را هم نمـی بینـد. گوشهایش زنگ میزند. پدر فریاد میزد: «سخی سخی برو خاله بیگم ره صدا بـزن بیایه به مادرت کمک کنه. برو از پسش و زود بیارش.» تمام راه را دویده بود. به خانه خاله بیگم که رسـیده بـود دیگـر نفسـش بـالا نمـی آمـد.
گریه کنان جیغ میزد: «خاله بیگم بیا که مادرم مموره. زود شو!»
خاله بیگم خود ره به سرعت به خانهیشان رسانید. صدای فریاد مـادر که تا بیرون خانه می آمد، دل سخی را لرزاند و وادارش کرده بود کـه از پشت پرده مخفیانه نگاه بیندازد.
خاله بیگم رو به روی مادر نشسته بود در حالی کـه روی پاهـای مـادر پارچه ای پهن میکرد. آستین هایش را بالا زده بـود . بـه مـادر مـی گفـت : «جیغ نزن! نفس بکش! زور بزن! زور بزن!»
پدر که در گوشهای نشسـته بود، دستانش را به هم میمالید و گاهی هم سرش را میچرخاند. خالـه صدا زد: «از بی بی ات کمک بخواه! یا علی بگو!»
خاله دستش را زیر پارچه ای که روی پاهای مادر پهن بود، برد. روبـه پدر گفت: بخیز کربلایی پشت زنت بشی و از کمرش به سمت شکمش فشار بده! دیگر جانی بره زنت نمانده. فشار بده که بچه زودتر دنیا بیایه.
دستان خاله بیگم قرمز شده بود. پلاستیکی که زیر پاهای مادر پهـن بـود، از خون سرخ میزد. خاله دستانش را در زیر پارچه هنوز نگه داشته بود.
انگار چیزی در میان دستانش بود. خون از دستانش میچکید. مادر فریاد میزد. آنقدر بلند که گوشهای سخی کیپ میشود.
برشنا شالش را از دهانش میکشـد و جیـغ مـی زنـد. نزدیـک برشـنا میشود. مهتابی که بالای سرشان در آسمان میدرخشید، ماننـد فانوسـی که سخی گاهی از مولوی تفحه میگرفت وقتی کـه سـرخوش مـی شـد و یادش میرفت که سخی نوکرش است، میدرخشید و نورش را ارزانی مـیداد. برشـنا دسـتانش را در زمـین چنـگ مـیزد و از عمـق وجـود میفشرد. سخی قلبش تندتند میزد. روبهروی برشنا مینشـیند و لبـاس ریــزش را در مــی آورد و چــادری اش را از ســرش برمــیدارد و روی پاهایش پهن میکند. زمین زیر پاهای برشنا خیس میشود. برشنا آنقـدر بلند جیغ میزند کـه گـویی مـی خواهـد تمـام نفـرتش را از مولـوی از وجودش خالی کند. نفرتی که دو سال سرکوب شده بود. نفرتی که وقتی پدر او را به مولوی تحفه میداد. وقتی که دستان زبر و سـنگین مولـوی دور گردن باریک و کشیده اش حلقه شده بود و او نتوانسـته بـود کـاری بکند. وقتی شب را در کنار بی رحم ترین مرد سپری کرده بود.
نفرتی که حتی روزها در پی هم با شستن و کیسه کشیدن بر بدنش از بین نمیرفت. وقتی که با زبرترین کیسه حمام زخمی کرده بود تنش را، شاید جیغ هایش میتوانسـت انـدکی از نفـرت خفتـه را بیـرون کنـد از وجودش. در میان تمام دردکشیدن هایش احساس میکرد بـدنش کـه از لمس مولوی سنگین شده بود، سبک میشـود. برشـنا خشـمش را بـالا می آورد در کنارخونی که لخته لخته از وجودش سرازیر میشود و سبک و سبکتر میشود. سخی که دستانش را به دور کمر برشنا حلقـه کـرده است، آرام آرام به سمت شکمش فشار می آورد. برشـنا سـرش بـر روی بازوهای سخی میافتد. چشمان برشنا کم نـور شـده بـود. موهـایش کـه خیس عرق شده بود، دستان سخی را نمناك میکنـد. سـخی در گـوش برشنا نجوا میکند: «عزیزم کمی زور بزن چیزی نمانده تمام آرزوهایمان برآورده خواهد شد.» برشنا خندهای به سخی میزند و : «صـدایت چیـز دیگری میگوید آرزوی من تو بودی که در کنـارم هسـتی. و ای کـه در وجودم است.» سیاهی چشمان برشنا کمرنگ میشود. مهتاب نـورش را بیشتر میکند برشنا دوباره لبخندی بر لبان خود میاندازد. نگـاهش را در صورت پرمحبت سخی زوم میکنـد. تنفـرش از پـدرش کمـی آرامتـر میشود. شاید اگر پـدر او را بـه مولـوی تفحـه نمـی داد، او هـیچ وقـت نمیتوانست سخی را پیدا کند و عشق را بشناسد.
خود را خوشبخت میدانست که حداقل بعد آزار و اذیـت هـایی کـه مولوی در حق او و زنان دیگرش انجام میداد، او پناهی چون سـخی را در آن خانه داشت تا بدون ترس وحشت در آغوشـش بـرای لحظـه ای آرامش را پیدا کند. بادی ملایم وزیدن میگیرد. برشـنا تمـام قـدرتش را جمع میکند و فریادی به بلندای تمـام خشـم هـایش بیـرون مـی دهـد.
خون های سیاه از وجودش میلغزند و خونابه های قرمز و خـوش رنـگ روی لخته های سیاه را میگیرد. صدای جیغ برشنا هنوز به پایـان نیامـده بود که صدای گریه کودك فریاد برشنا را خاموش میکند. شاخ و بـرگ درختـان رقـص کنـان در زیـر نـور مهتـابی لبخنـدزنان بـالای سرشـان خودنمایی میکرد. تولد کودك را تبریک میگفتند. سـخی کـودك را در آغوش نیمه جان برشنا میگذارد و او بوسه ای بر لبان پرخونش میزند و نگاهی به ماه بالای سرش میاندازد و در گوش کودك زمزمـه مـی کنـد : «نیاد! عزیزم تو بهترین هدیـه هسـتی. بعـد سـخی تـو ره بـه دسـت او میسپارم. مه لیاقت نگهداری از تو ره نداروم. سرنوشت مه اینطور بـود که در کنار تو و سخی آخرین لحظه هایم را سپری کنم.» صدای سگها و تیراندازی باز به گوش برشنا میرسد.
سخی دستپاچه میشود. برشنا فریاد میزند: برو! حتماً مولوی صدای جیغ مره شنیده. بـرو! نیـاد ره ببـر. سـخی نیـاد را در میـان لنگـی خـود میگذارد و به دور کمرش میبندد به سمت برشنا پیش میرود. دستی زیر سر برشنا میاندازد. لبهای برشنا مانند کویر ترك خورده بی رنگ شـده بود. چشمانش دیگر سویی نداشت. صدای فریـاد مولـوی گـوش هـای سخی را می آزرد اما انگار پاهایش به زمین چسبیده شـده باشـد. برشـنا دست سخی را که زیر سرش بالشت شده بود را پس مـی زنـد.
آخـرین قدرتش را استفاده میکند. فریاد میزند برو! نگذار نیاد به دسـتان کثیـف مولوی بیفتد. چشمان برشنا آخرین اشک هایش را بیرون مـی دهـد. بـاد سرد بدنش را لمس کنان از او عبور میکند سخی آخرین نگـاهش را در چهره خاموش معشوقه اش میاندازد و نیاد را که در میان لنگـی اش آرام خفته است را در آغوش میکشد و دور میشود در حالی که مـاه بـالای سر برشنا رو به خاموشی میرود.