درست ساعت 9 شب بود. مرد آرام آرام آمد و کنـار درخـت ایسـتاد. سـایه اش را زیر نوری که از بالای درخت می تابید، می دیدم.
صدای در آمد. حتما باز کلیدش را جا گذاشته. در را باز کـردم. آمـد. سـلام کرد. کیفش را گوشـه ای کنـار در گذاشـت، کـتش را درآورد و بـدون هـیچ حرفی روی مبل ولو شد.
بـه آشـپز خانـه برگشـتم. کنتـرل را از روی اوپـن برداشـته و تلویزیـون را خاموش کردم. شعله اجاق را کمی بیشتر کردم تا غذا زودتر حاضر شود.
از پنجره کوچک آشپزخانه نگاه کردم. آن مرد هنوز آنجا ایستاده بـود. کنـار درخت. نمی توانستم درست صورتش را ببیـنم. امـا قـد بلنـد و پاهـای درازی داشت. پاهایش را روی میز جلوی مبل گذاشت و نفسی بلنـد کشـید و چشـم هایش را بست. هنوز هیچ کلمه ای هم نگفته بود. حتما خیلی خسته است.
به بالا نگاه کرد. به طبقه سوم. جایی که من بـودم. چشـم هـایش را درسـت نمی دیدم. فقط اینطور حس کردم که دارد مرا نگاه مـی کنـد. دلشـوره ای بـه جانم افتاد. انگار مرا می شناخت. زل زده بود به پنجره ی طبقه سوم.
نور کمی روی صورت استخوانی اش جابجا مـی شـد. نـوری کـه از لابـلای برگ های درخت به صورتش می خورد. تیر چراغ برق درست بالای سرش بـود.
تنها نوری بود که از پنجره آشپزخانه می دیدم.
باد ملایمی می وزید و صورت مرد زیر نور، مدام روشن و تاریک مـی شـد.
موهای بلندش روی صورتش می لغزیدند و مـدام اینـور و آنـور مـی رفتنـد و بازی می کردند. صورتش باریک بـود و بینـی متناسـبی داشـت کـه بـا فـرم صورتش هم خوانی داشت. سایه اش خیلی بلندتر بود از خـودش. بـه درخـت تکیه داد. همچنان که به پنجره خیره شده بود. آدمهای زیادی از کوچـه نمـی گذشتند. یکی دو نفر هم که گذشتند، به او توجهی نکردند.
– چایی!
با صدایش به خودم آمـدم. چـایی را فرامـوش کـردم بگـذارم. نگـاهم را از پنجره برداشتم. کتری را که روی اجاق بود برداشتم و زیر شـیر آب گـرفتم. پـر شد. گذاشتم روی گاز و زیرش را روشن کردم. شعله گاز را زیاد کردم. به بیـرون دید زدم. هنوز آنجا ایستاده بود. نگاهش جای دیگری بود. وقتـی دوبـاره دقیـق شدم. او هم دوباره خیره شد.به پنجره. بـه مـن. ایـن چـه نگـاهی بـود؟
بـرایم عجیب بود. مرا می شناخت؟ از من چیزی میخواست؟ یا همینطور اتفاقی بـه تنها چراغ روشن ساختمان نگاه می کرد. دلم میخواسـت بـروم و مسـتقیم بـه چشمهایش زل بزنم و بپرسم که از من چه میخواهد؟
اما اگر جـوابی مـی داد که اصلا فکرش را هم نمی کردم چه؟ مثلا می گفـت : «منـو یـادتون نمیـاد؟ همسایه قدیمی تون هستم. بچـه بـودیم. تـوی محلـه ی…»
ولـی مـن کـه بـا پسرهای محله هیچ ارتباطی نداشـتم فقـط گـاهی میدیـدم شـان. پـس نمـی توانست همچین چیزی باشد.
یا شاید می گفت: «ببخشید خانم مرادی، منو به جا نمیاریـد؟ مـن فلانـی هستم توی کلاس زبان…» این احتمالش بیشتر بود. چـون چنـدین سـال بـه کلاس زبان می رفتم. دختر و پسرهای زیادی بودند توی کلاس. شاید یکـی از آنها باشد. شاید آقای محمدی باشد که موهای بلندی داشت و لاغر بـود.
امـا او چرا باید بیاید و روبروی پنجره اشپزخانه ما و به من زل بزند؟
شاید اصلا می گفت:« ببخشید من به شما نگاه نمی کردم. یک آجـر کنـار پنجره شما هست که از دیوار بیرون زده…». آره شاید یک آجر از دیـوار بیـرون زده بود و او به همان خیره شده بود و نه به من. حتما آدم کنجکاوی هست.
– چایی نزاشتی؟
– الان جوش میاد. میارم.
حواسم به بیرون پنجره بود. نمیخواستم نگـاهم را بـردارم. او همچنـان زل زده بود به من. نگاهم را برداشتم. آب کتری جوش آمده بود. قوری را برداشـتم و یکم چای خشک ریختم .آب جوش را هم ریخـتم و گذاشـتم دم بکشـد. بـه بیرون نگاه کردم.
انگار موهایش رنگی بودند. به مشکی نمـی زد. چشـم هـایش کمی گود بودند و با صورت استخوانی اش ترکیب خوبی داشتند. بنظرم پلـک نمی زد یا می زد و من نمی دیدم. من که پلک نمی زدم. کـاش چـایی دیرتـر
دم مـی کشـید. امـا دم کشـید. قـوری و پـای را برداشـتم و بـردم روی میـز گذاشتم. پاهایش را برداشت. چـایی ریخـت بـرای خـودش. همـانطور داغ داغ سرکشید. عادتش بود. نمیدانم چطور دهانش نمی سوخت. من که بایـد بگـذارم چایی خوب سرد بشود و بعد بخورم. بلند شدم و جوراب هـایش را کـه گوشـه ای پرت کرده بود از روی زمین برداشتم. سر این جوراب همیشه بـاهم بحـث داشتیم. میگفتم پرت نکن اما او هیچوقـت بـه حـرفم گـوش نمـی داد.
دیگـر خسته شده بودم.هیچی نمی گفتم و مثل یک عادت روزمره مثل غذا خـوردن مثل نفس کشیدن به اینها هم عادت کرده بودم. اوایل کنارش مـی نشسـتم و از تمام چیزهایی که در روز برایم اتفاق افتاده بـود حـرف میـزدم. بنظـرم بـه حرفهایم گوش می داد. چون گاهی چیزی می گفت مثل “هـوم” یـا “آهـا”.
چیزی دیگری نمی گفت حتی اگر از قبض ها حرف میزدم که زیـاد آمـده یـا کم. اما دیگر مدتهای زیادی بود که چیزی نمـی گفـتم.
میخواسـتم مطمـئن بشوم حرفهایم برایش جالب است یا نه. یا اصلا به حرفهایم گوش می دهد؟ امـا به نظرم حرفهایم برایش جالب نبودند. مدتها بود که وقتی می آمد، همـین جـا دراز می کشید و چایی اش را میخورد و بعد هم غذا و بعد بـه کارهـایش کـه باید در خانه انجام می داد می پرداخت. تلویزیون را دوست نداشت. هیچوقـت.
در روزهای تعطیلی سرش را با وسایل خانه که خراب بودنـد گـرم مـی کـرد.
عادت نداشت تلویزیون نگاه کند. موقع چای خوردن گاهی نیم نگاهی به مـن می کرد. از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفـتم و زیـر غـذا را خـاموش کـردم.
باید غذا را می کشیدم اما دلم میخواست به بیرون نگاه کنم و ببینم که او آیـا هنوز همانجا ایستاده یا نه؟