داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «لبخند لیلا»

می ایستم جلو آینه‌ی تمام قد روبرویم.
زن موطلایی که پیراهن آستین کوتاهی پوشیده و شلوار جینی به تـن دارد، صـورتم را توی آینه برانداز میکند. به انگلیسی چیزی میگوید و انگشتان دست راسـتم را مـی گیـرد.
دستم را دراز میکنم، از روی میز کناری اش، ابری را روی صفحه‌ی کرمی میگرداند و بـه نوك انگشتان و پشت دستم میمالد. گردش ابـر را روی آرنـج، شـانه و گـردنم احسـاس می‌کنم.
موهای مشکی و بلندت را از زیر شال لاجوردی، یک طرفـه روی صـورتت مانـده ای و خندیده ای. خندیده ای و گونه‌ی راستت یک چال کوچک افتاده. چرا خواستی به اینجا بیایی؟ برای اینکه از دست ناصر، جان سالم به در ببری؟ کـه دست هردو طفل خردت را بگیری و یک روزی بی خبر از شوهر معتادت، فرار کنـی به ناکجا آباد؟
خب حق هم داری، اگر حلقه‌ی زیر چشمان گود رفته ات و زخم میـان ابروان بلند و مشکی ات را نمیدیدم، میگفتم اینها همـه اش حـرف بـوده. کـی دلـش می آید روی سفید و پنیری ات را یک مهر بزرگ نیلـی بزنـد؟ آن موقـع حتمـا تـو بـا چشمان بادامی و سرمه کشیده ات، آنقدر معصومانه سیلش میکردی کـه تـاب مژگـان سیاه و بلندت قلب هر سنگدلی را میشکافت، چه رسـد بـه ناصـر. امـا خـودت هـم میدانستی، معتادست دیگر، وقتی آن شیره‌ی خشخاش لعنتی اش نرسـد، خـرد و کـلان نمیشناسد.
طفل و چشمان معصوم را از یاد میبرد. همه چیـز جلـو چشـمانش سـیاه میشود و گرد سرش چرخ میخورد. دست احمد دو سـاله و لـیلای شـش ماهـه ات را گرفته، همراه صفیه و آن مرد قدبلند هیکل‌دار که خودش پیدا کرده بود، نزدیک غـروب روانه‌ی مرز شده بودید. در میان اندیشه هـا و رویاهایـت گـم بـودی و خوشـحال و مسرور از مرزها میگذشتید. دست مرد دوسـاله ات را کـه محکـم مـی گرفتـی، دلـت خوش میشد و قلبت آرام.
لیلایت در آغوش صفیه جا خوش کرده بود و هـر از گـاهی از روی شانه‌ی او سرش را میگرداند و میخندید و تو دلت غنج میرفت.
صفیه پیشاپیش تان میرفت و در میان جمعیتی از طفل، پیر و جـوان، مـرد و زن گـم میشدید. شاید با خودت فکر کـردی اگـر ایـن دوسـت قـدیمی ات را هـم نداشـتی نمیدانستی چه کنی! یا اصلا هیچ وقت از اینجا سر در نمی آوردی!
صفیه بهترین دوست دوران تنهایی ات بود و مرهم تمام دردهایت.
حتی وقتی که با ناصر جنگت میشد و همراه طفل هایت از خانه بیرون میزدی، تنهـا پناهگاهت را خانه صفیه میدیدی! شب‌ها کنار هم مینشستید و او از نـاجوانمردی هـای شوهر رها کرده‌اش گپ میزد و تو از بی‌رحمی های ناصر، و هـیچ نمـی فهمیدیـد کـه کدام وقت سپیده صبح برآمد.
از دره‌ای رد شده بودید که تمـامش از بـرف سـپید پـوش بـود و مـرد هیکل‌دار پیشاپیشتان میرفت. جوراب‌های بلند را روی ساق پایش کشیده بـود و کـلاه پشـمی را روی پیشانی‌اش. دستان خود را در جیب‌های کاپشن بزرگش فرو کرده بود و آهسته و با احتیاط، بوت‌هایش را میان برف‌ها میماند.
با خودت فکر میکردی اگر ناصر اینجا بود، شاید تو پاهایت را در رد بـوت هـای ناصر میماندی و بیشتر اندازه‌ی پایت بود.
اصلا رد بوت های ناصر قشنگتر و پر نقش و نگار تر بود. مگـر میشـود فرامـوش کنی آن نقش هایی را که پشت خانه تان به‌ یک بابا برفی ختم میشد؟!
آن روز ناصر آمده بود خانه تان، تا غافلگیرت کند. خوب میدانست که تـو عاشـق برف و مرد برفی هستی. مگر میشد روزی برف بیاید و ناصر پیـدایش نشـود؟
زنـگ خانه پدری ات را زده بود و خودش دویده دویده پشـت بابـا برفی اش پنهـان شـده بـود.
کدام وقت آمده و از چه وقت درستش کرده بود، نمیدانستی. فقط میدیدی که بسـیار خوب انجام داده. شال گردنی که تو برایش بافته بودی، دور گردن مرد برفی مانـده بـود و عینک خود را روی چشم های سنگی اش.
اما کلاه بالای سرش معلق بود و این رمزی بود مابین تو و او. کلاه را که میکشیدی، ناصر از پشت بابابرفی بیـرون مـی پریـد و تـو بلنـد بلنـد میخندیدی و میان برف‌ها به دنبالش میدویدی.
صدای کلفت و مردانه ای را میشنوی که فریاد میزند: سیاسرا پیش شوید کـه بـاز ده جای نمانید!
نوك بینی و کومه های احمدت سـرخ شـده و شـال گردنی آسـمانی روی دهـانش بسته ای.
تا به خودت آمدی میان قایقی در کنار مرد هیکل‌دار نشسته بودی و اطرافت پر بـود از جمعیت. صفیه کمی آن طرف تر، شیشه شیری در دهان لیلا گرفتـه بـود و او را تکـان تکان میداد. زن‌ها و مردها، طفل هایشان را در آغوش گرفتـه و بـی هـیچ صـدایی، آرام نشسته بودند.
قایقران، موتر را که روشن کرد، قایق بادی چرخـی زد و تلـو خـوران، از سـاحل دور شد.
مرد هیکل‌دار دایم نگران و مضطرب، به این سو و آن سو سیل کرده و احمد در بغلـت بیتابی میکرد.
شاید رد آبی که قایق بادی بر جای میمانـد، مثـل رد کـاردی بـود کـه دلـت را میشکافت، آرام و دردناك. قایق با امواج بالا و پایین میرفت و آب بـه سـر و روی جمعیت میپاشید. کف قایق را آب گرفته بود و تا روی پاهای پیرمرد در کف نشسـته، برآمده بود.
پیرمرد خودش را جمع کرده و دختر جوانی از روی شانه اش محکم گرفته بود.
تنها صدای گریه‌ی احمد از مابین جمعیت خفته بلند بود.
مرد فریاد زده بود: چُبش کو! صدایشه بگیر.
تو فورا طفلت را در بغل محکم گرفته و در گوشش گفته بـودی : هـیس… هـیس… آرام باش احمد… حالی میرسیم!
احمد اما بی تاب و بیقرار، انگار که از چیزی ترسیده باشد، از بغلت بالا میرفـت و تو به زحمت دست هایش را محکم گرفته بودی.
با صدای شلیک گلوله ای هوایی، مرد هیکل‌دار از جـایش پریـد و داد زد: گفـتم خفه اش کو! خوب دیدی که چی شد؟
و خودش مضطرب و ترسان رو به قایقران کرده و گفته بود: هلـه، تیـز شـو! حـالی میرسن!
قایقران تمام سعی اش را میکرد تا با سـرعت هرچـه تمـام تـا در میـان امـواج هراسان، از آنجا دور شود.
جمعیت از ترس، در جایش میخکوب شده و صدای گریه‌ی احمد بلندتر شده بـود.
از عمق وجودش گریه میکرد و صورتش خیس بود. تـو هـم گریـه میکـردی، همـراه احمد.
شالت از روی سرت پس شده و موهایت پریشان و آشفته در باد رها بود.
اشک میریختی و با بغض التماسش میکردی: احمدجان، احمد بچـیم، آرام بـاش، چیزی نیس!
صدای ناله با نوای گریه به صدای موتر قایق شـدت مـی بخشـید و امـواج آب را میشکافت.
چشمان عقابی مرد هیکل‌دار به اطرافش دویده و خودش هراسان و خشـمناك بـه سمتت آمده بود. هیچ نفهمیدی چه وقت احمد را از آغوشت گرفت، چشمانت سـیاهی رفت و آسمان گرد سرت چرخ خورد.
احمد میان دستان خشن و بیرحم مرد، دست و پا میزد و گریه میکرد.
فقط برای چند ثانیه‌ای دیدی که مردت در میان امواج وحشی، چرخیـد و از آنجـا دور شد. فریاد زدی، کمک خواستی، بـا مشـت بـه بـازوی مـرد هیکل‌دار کوبیـدی، شال گردن آسمانی را که در دل آب دیدی، خواستی خودت را میان دریا بینـدازی، امـا مرد جوانی از شانه ات محکم گرفته بود و پاهایت میان آب رها بود.
نفهمیدی چطور دستت را به شانه‌ی مرد جـوان حلقـه کـرده و کـی بـه سـاحل رسیده بودید.
جمعیت دور آتشی در ساحل حلقه زده بود و صفیه هم مابین آنها سعی داشت تـا لیلایت را گرم کند و زیر چشمی تو را سیل میکرد.
اما تو خیره به آتش، شاید به رویاهایی کـه بـرای مـرد دوسـاله ات داشـتی، فکـر میکردی.
چشمان سرخ و پف کرده ات ریز شده بود و بی صدا اشک میریخت.
حتما دلت برای احمدت تنگ شده بود که آنقـدر آرام بـه سـمت دریـا رفتـی تـا ببینی اش.
دل به دریا زدی، رفتی و میان آب‌ها در هیاهوی امواج گم شدی! اما چه رفتنی؟
میدانستی احمد دوساله ات انتظارت را میکشد، اما لیلای شش ماهه ات چه؟ هیچ نگفتی آرزوی لیلایت هست، که در این لباس ببینی اش؟
توی آینه، قطره اشک سیاهی از گوشه‌ی چشم راستم پایین می آید و روی صـورتم میغلتد.
زن مو طلایی، بندهای کالای سفیدم را از پشت دانه دانه میبنـدد و دامـن بلنـد و نگین دارم را مرتب میکند.
به تصویر توی آینه خیره میشوم و صورتم را از نیم رخ راست نگاه مـی کـنم. یـاد حرف خاله صفیه میافتم که همیشه میگفت: یک موی با تو فرق ندارم.
میخندم، گونه‌ی راستم چال میافتد و دندان‌های سفید و یکدستم پیدا میشود.
درست مثل تو که لیلایت را بغل گرفته ای و به دوربین لبخند زده ای.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهه حسینی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx