بود نبود زیر آسمان کبود دختری بود به نام لالۀ سیاه. هیچکس نمی دانست لاله سیاه از کجا آمده است. می گفتند در شبی روشن از نور مهتاب او را در میان حلقه ای از لاله های سیاه یافته اند. همه حیرت می کردند: حلقه ای از لاله های سیاه؟ لاله سیاه را کی دیده؟
ولی فرمانروای سرزمین لاله ها قسم می خورد: باور کنید. به سخنان من باور کنید. آن شب خوابم نمی برد. برای گردش بیرون رفتم. از دشت لاله های رنگین گذشته بودم و به جنگل باران پای نهاده بودم که صدای گریۀ کودکی را شنیدم. شبی روشن از نور مهتاب بود. در میان دایرۀ از لاله های سیاه رنگ کودکی را یافتم، سراپا سیاه. با دیدن او آنچنان حیرتزده شدم که به لاله های سیاه توجه نکردم و کودک را در شال خود پیچانده به قصر خود آوردم. فردا چون به جنگل رفتم، گویی خواب دیده باشم، لاله های سیاه ناپدید شده بود.
در سرزمین لاله ها تنها مردان به اثر سفر و شکار رنگ گندمی داشتند و زنان همه به سفیدی برف بودند. از این سبب از کودک زیبا که اینک بر وی نام لاله سیاه را گذاشته بودند با حیرت و توجه بسیار چون شی گرانبها نگهداری به عمل می آوردند و او در قصر با دختر فرمانروا یکجا پرورش می یافت. ولی این با همی هرگز باعث همدلی شان نشد. فرمانروای مهربان هرگاه که دیده گان لاله سیاه را از آزار دختر خودسرش پر از اشک می یافت، سری با تاسف تکان می داد و خطاب به دخترش می گفت: تو به چه خود می نازی؟ ای کاش رنگ جلد تو چون او سیاه می بود اما قلبی به سپیدی دل او می داشتی!
لاله سیاه چون به جوانی رسید بار دیگر با زیبایی خود باعث حیرت همه شد. ظریف و بلند با رنگی چون آبنوس و لطافتی به سان گلبرگ. دو چشم بزرگ آبدار با مژه های پرپشت در صورتش شگفته و زلفانش حلقه حلقه بر شانه های خوش ترکیبش ریخته… سراپا طراوت بهار با عطر پاکیزۀ لاله ها بر جان.
بر سرزمین لاله ها، جوانه ها، شگوفه ها، غچی ها، کلنگ ها، آفتاب بارانک، رنگین کمان… و تمامی این سرزمین های زیبا و خوشبخت ملکه بهار فرمانروایی داشت. ملکه بهار پسری داشت زیبا و نیرومند که روزها چون گل می شگفت اما شب ها سایۀ اندوهی نامعلوم بر وی سنگینی می کرد و در خواب ها به فریادش وا می داشت.
مدتی می شد که چون شاهزاده بهار به خواب می رفت خود را در میان جنگلی سراپا باران و باد تنها می یافت. با اسپش در سیاهی شب می تاخت و می تاخت و ناگاه در برابرش گلی نقره آگین سیاه که چون شب پر ستاره می درخشید، می شگفت. در میان گلبرگ های گل لاله فرو می رفت، در میان موجی از ستاره و سیاهی فشرده می گشت و خود را در برابر دختری سراپا شب می یافت. دستان او را در دست می گرفت و لبخند می زد. آنگاه از خواب بیدار می شد و تا سپیده سحر رنگش از اندیشه سفید می پرید.
سحری شاهزاده بهار نزد مادر خود رفت و از او اجازه خواست تا برای چند روز با دوستان خود به سرزمین لاله ها برود. ملکه که از حالات شبانۀ پسر خود در هراس بود، از اندیشۀ گشت و گذار شاهزاده بهار شادمان شد و او را اجازه داد.
شاهزاده همراه با دوستانش به سرزمین لاله ها رفت و در دشت لاله های رنگین خیمه زد. شبانگاه هوا تیره گشت. بادی شدید همراه با باران و الماسک های فراوان آغاز شد. پسر احساسی عجیب یافت. خیال کرد در عالم خواب است و لاله اش او را صدا می زند. او را به جستجوی خود فرا می خواند. دوستانش به خواب رفته بودند. شاهزاده بر اسپش سوار شد و به سوی جنگل تاخت. باد شال بلندش را در پشتش به هوا بلند کرد. الماسک جنگل را روشنایی داد و از پشت پردۀ باران نگاه پسر بر تک لاله سیاه که به طور معجزه آسا روییده بود، افتاد. با قلب پر تپش از اسپ فرود آمد و سوی لاله شتافت. زمین زیر پایش نرم بود. پسر اهمیتی نداد اما لوش به یکباره گی جای خالی کرد و او را تا کمر در خود فرو برد. پسر مانند عالم خواب ها فریاد زد، فریاد زد و اسپ او وحشتزده سوی خیمه گاه شتافت. پسر به تلاش خود افزود، ولی لوش سرد و چسپناک به زودی او را خسته کرد. شاهزاده سرش را بالا گرفت و چشمانش را بست. باران بر پیشانی پریده رنگش می بارید. ناگاه تماس دستی را بر پیشانی خود احساس کرد. دستی گرم و پر نیرو که می کوشید به او یاری کند. پسر چشمانش را باز کرد. در تیره گی شب چیزی را ندید جز پیراهنی سفید مواج. گویی روحی بود که سر و دست و پای نداشت، ولی پسر دستان گرم او را بر بازوان خود احساس می کرد. شاهزاده چون از لوش بیرون آورده شد، از خستگی بسیار بیهوش گشت و همینکه به هوش آمد، دوستان خود را دید که به رهنمایی اسپ باوفایش دورش جمع شده بودند. شاهزاده نیم خیز شد و هراسان پرسید: او کجاست؟
دوستانش نمی دانستند کی؟ شاهزاده فریاد زد: لالۀ من!
و سوی لوش لغزنده دید. از لاله سیاه اثری نبود. دوستانش شاهزاده را به خیمه گاه بردند. او را شستند و بر بستری از برگ خواباندند. شاهزاده سرپا تب می سوخت.
صبح وقت خبر آمدن شاهزادۀ بهار و بیماری وی به فرمانروای لاله ها رسید. قرار شد قاصدی با صبحانه و هدایا به خیمه گاه برود. دختر جوان فرمانروا که از مژده آمدن شاهزاده بهار سر از پا نمی شناخت، از پدرش خواست که هدیۀ از جانب او نیر به شاهزاده برده شود. فرمانروا پشنهاد او را پسندید ولی گفت: در انتخاب هدیه از لاله مشوره بخواه.
صداها در قصر پیچید: لالۀ سیاه، لالۀ زیبا، لالۀ دانا کجاست؟
لاله را در خوابگاهش یافتند. بیمار و تبدار بود. به شاهدخت گفت: تو شاهدخت سرزمین لاله ها هستی. برای او لاله روان کن.
شاهدخت شاد شد: اوه بلی! آیا بگویم لاله ای از طلا بسازند که چون گیسوانم بدرخشد یا لاله ای از نقره که چون جلدم بدرخشد؟
لالۀ سیاه لبخند زد: صاف و ساده سبدی از لاله های سفید و حقیقی را به او روان کن.
آنگاه از کنار تخت خود شاخۀ لاله ای سیاه را سوی شاهدخت دراز کرد و گفت: این را نیز در میانش بگذار.
چون تکری لالۀ سفید که در میانش لاله سیاه چون نگین می درخشید به شاهزاده رسید، ناگهان از بستر بیماری برخاست. لاله سیاه را از میان تکری گرفت، به داغ دل لاله که سفید بود، دید و خطاب به گل گفت: من در جستجوی لالۀ سیاه خود هستم که چون تو قلب سفید داشته باشد.
شاهزاده بهار با همرایی دوستان خود سوار بر اسپ به قصر فرمانروای سرزمین لاله ها رفت. از دختر فرمانروا به خاطر هدیۀ زیبایش تشکر کرد و به چشمان او با نگاهی امیدوار و پر جستجو نگریست. اما ناامید شد. با آنهم با لحنی مودب و مهربان از او پرسید: لاله های زیبا را شما از کجا چیده بودید؟
شاهدخت به خنده افتید: من و لاله چیدن؟ خدمتگاران من آن را می چینند.
شاهزاده خواست تمام خدمتگاران و همه کسانی را که در قصر فرمانروا زیست می کنند، ببیند. چنان شد و همه در حویلی بزرگ قصر جمع آمده، با خوشحالی با شاهزاده مهربان به گفتگو پرداختند. به جز از لاله سیاه که بیمار بود.
شاهزاده ناتوان از حل معما باری دیگر از فرمانروا و دخترش به خاطر هدیۀ گرانبها سپاسگذاری نمود و به خیمه گاه برگشت. شبی چند ماند و هر شب به جنگل باران تاخت. ولی دستی ناپیدا با باد نیامد و پیشانی او را نوازش نکرد. شاهزاده ناچار به قصر خود برگشت.
خبر اقامت چند روزۀ شاهزادۀ بهار در دشت لاله ها و اینکه او هدیۀ شاهدخت لاله ها را پسندیده بود به تمام سرزمین های قلمرو فرمانروای بهار پیچید و آتش حسادت دختران جوان را برافروخته ساخت.
روزی چند نگذشت که خبر رسید ملکه بهار جشنی را برپا می کند و در آن از همه دختران زیبای سرزمین بهار دعوت می کند تا به قصر او بروند و برقصند! آیا این جشن به منظور آن نبود که شاهزادۀ بهار عروس خود را انتخاب کند؟
اوه که چه جنب و جوشی در قلمرو بهار دیده می شد. زیباترین گلها می شگفت تا دل زیباترین پروانه را برباید!
در سرزمین لاله ها حوادث داغ تر بود. شاهدخت یقین داشت که شاهزاده بهار عاشق او شده است و می خواست در محفل رقص از همه بهتر و برتر باشد. این بار خود لالۀ سیاه را برای مشوره صدا زد. لاله پشنهاد کرد که او پیراهنی سفید بپوشد و گیسوانش را با لاله های سفید بیاراید. ولی شاهدخت قهر شد و چیغ زد: مگر نشنیده ای که شاهزاده رنگ سیاه را می پرستد؟ مگر نه که از میان تکری پر از لاله های سفید، لاله سیاه را برگزید؟ برای من پیراهنی سیاه چون شب بدوز!
لاله سیاه شب تا به صبح بیدار نشست و با دستان ماهرش پیراهنی دوخت که تا شاهدخت بهار در برش کرد، همه فریادی از تحسین کشیدند. پیراهن خوش دوخت و سیاه رنگ که سر شانه هایش چون شبی پر ستاره می درخشید، آنقدر دراز بود که دنباله اش را باید کسی بر دست می گرفت تا بر زمین کشیده نشود.
شاهدخت همانگونه که با شادمانی خود را در آیینه می دید، با اشاره به رنگ لاله خطاب به او گفت: تو باید خودت دنبالۀ پیراهن مرا بگیری! اوه بلی! من زیباترین خواهم بود!
جشن ملکۀ بهار آغاز گشت. در اولین شب جشن محفل بزرگ رقص برگزار شد. برای شاهزادۀ بهار که در بالای قصر بر تخت نشسته بود، خنده آور بود. تمام دختران سفید و زیبا لباس سیاه پوشیده بودند. آوازۀ علاقمندی او به لالۀ سیاه به همه جا پیچیده بود و همه خود را با رنگ سیاه آراسته بودند. شاهزاده قبل از آغاز رقص از تخت برخاست و گفت: من لاله ای بسیار گرانبها دارم که چون جان دوستش می دارم. این لاله از نخستین دیدار تا چند روز پیش تازه بود، ولی اکنون پژمرده شده است. هر یک از شما که لاله ام را به دست گیرد و به آن تازه گی بخشد، عروس رویاهای من خواهد بود.
غریویی در قصر پیچید. دختران با تردید و امید سوی لاله می آمدند و آن را در دست می گرفتند. ولی لاله تازه نمی شد. کسی جز شاهدخت لاله ها نماند. او با اطمینان در حالیکه لباس با شکوه اش همه را به تحسین وامی داشت، نزدیک شاهزاده آمد. تا خم شد لاله را بگیرد، شاهزاده بهار در دنبالۀ لباس بلند او لالۀ سیاه را دید. بلند و ظریف و زیبا. مواج در پیراهنی سفید… همچون صبحی که به دنبال شب باشد!
شاهزاده به چشمان خود باور نمی کرد. به لبخند مرموز لاله، به چشمان زیبایش درخشان از گوهرهای اشک و به گیسوان حلقه حلقه اش که دل او را از دیرگاهی در خواب ها اسیر خود کرده بود، می دید و می لرزید.
شاهزاده لالۀ پژمرده را از دست شاهدخت سرزمین لاله ها گرفت و سوی لاله سیاه برد. لاله در دستان لاله تازه شد. آهی حیرت آلود از سینۀ مردم برخاست. شاهزاده در برابر لاله سیاه زانو زد، دستش را گرفت و بوسید. بلی لالۀ سیاه قلب سفیدش را با پیراهن سفید نشان داده بود!
قرار شد عروسی در هفتۀ بعد برگزار گردد و شاهزاده عروس زیبای خود را از سرزمین لاله ها به قصر همیشه بهار خویش بیاورد. شاهدخت سرزمین لاله ها شکست خورده و زخمی از حسد با لاله سیاه و خدمتگاران خویش به قصر خود برگشت و بی آنکه پدرش بداند، لاله را زندانی کرد.
روز عروسی شاهدخت مکار سراپای خود را با رنگ سیاه کرد. پس از خشک شدن رنگ لباس سفید عروسی را پوشید و با جالی سفید روی خود را پوشاند. چون شاهزاده بهار با گروه دوستان جوان خود سوار بر اسپ هلهله کنان رسید، فرمانروای ساده دل دست سیاه شدۀ دختر خود را در دست او گذاشت. شاهزاده بهار خواست چادر جالی را از روی عروسش دور نماید، ولی دختر با شرم و ناز مانع شد. شاهزاده شاخۀ لاله سیاه را که بر سینه اش زده بود، به دست دختر داد و او را بر زین اسپ خود نشاند.
آنها به سوی قصر همیشه بهار می تاختند که نگاه چهرۀ درخشان آفتاب را ابر پوشاند و باران بهاری با شتاب فرود آمد. پسر متوجه شد که چادر سفید عروس سیاه شده و دست سیاه دختر در دست او سفید! شاهزاده از شاهدخت دروغگو لالۀ سیاهش را خواست ولی دختر شاخۀ گل را به دور انداخته بود.
شاهزاده رخ اسپ را برگشتاند و دیوانه وار سوی سرزمین لاله ها شتافت. در راه شاخۀ لاله سیاه را بر خاک پژمرده یافت. خم شد، با یک حرکت لاله را از خاک ربود و با اشک دیده گان خود آبش داد.
در قصر هیچکس نمی دانست لاله سیاه در کجاست. فرمانروای سرزمین لاله ها شرمنده و عصبانی خود اتاق به اتاق به دنبال او می گشت. شاهزاده که نام لاله را صدا می زد و به هر طرف می دوید، چون سوی زیرزمینی قصر رفت، لاله در دستش اندکی جان گرفت. چون قفل آهنین در را شکست، لاله سر بر افراشت و چون دستی ظریف از تاریکی بیرون آمد و لاله را گرفت، گل تازه و عطرآگین شگفت.
شاهزادۀ بهار عروس زیبایش لاله سیاه را در آغوش گرفت و لاله های رنگین سراسر قلمرو بهار داغ دل خویش را از یاد برد.