غچی ها در وسط آسمان و زمین چرخک میزدند و دم جانبخش و عطر آگین بهار به بالهای کوچک شان جانی تازه میداد. دخترکان در میدان نزدیک ده، دست بدست هم در دایره یی می خواندند:
قوقوقو برگ چنار ـ دختر شیشته قطار
می چینن برگ چنار ـ می خورن دانی انار
کاشکی کفتر میبودم ـ ده هوا پر میزدم
آب زمزم می خوردم ـ ریگ دریا می چیندم…
باران نم نم و یگان یگان بر سر آنها می بارید و غچی ها زیر چتر سفید و آبی آسمان کودکان را از آن بالا تقلید میکردند و در دایره های کوچک و بزرگ می رقصیدند.
زمزمه نشاط آور جویبار دهکده با آهنگ ترانه دخترکان می آمیخت و صداهای آنها را در گوش گندم زارها که با چراغ های لاله و گلهای گندم روشن بودند می رسانید.
حسن از دور شاهد اینها بود و با دلی لبریز از غم و شادی جهان پرستو ها و کودکان را تماشا کی کرد و با خود میگفت:
ـ کاش نام تمام فصلها بهار می بود کاش غچی ها هرگز کوچ نمی کردند و کاش کودکان همه به آرزوی شان میرسیدند.
حسن سرگرم نظاره بود و آرزوی کودکان از آن ترانه لطیف در رگ رگ جانش خانه میکرد: «کاشکی کفتر میبودم ـ ده هوا پر میزدم ـ آب زمزم میخوردم ـ ریگ دریا می چیندم!» رقص های دورانی نقش پاهای کوچک کودکان بر صحنه روزگار گذران، غچ غچ غچی ها، سفر بی برگشت آبهای جویبار در بستر زمانه بی وفا، حسن را پر از هیجان کرده بود. چشمش می گریست و لبش می خندید. با خود گفت:
ـ چه بیتی ـ چه نغمه یی ـ چه صدایی ـ کبوتر بودن و بال گشودن و پرواز کردن چه دلپذیر و چه خوبست! برای کبوترها و غچی ها که تا بلندی های دورادور آسمان می پرند و محتاج هیچ در و دروازه یی نیستند، دنیا چه فراخ و چه زیباست. با کف دستش لپی از آب پاک بر گرفت و با اشتیاق سرکشیدش. دلش یخ شد و دمش تازه. سنگریزه ها و ریگها از دور بل بل می زدند و کودکان خطوط روزهای طلایی عمر شان را با سرانگشتان پاهای کوچک شان بر روی آنها می نوشتند و داد و فریاد میکردند.
حسن به خود نظر کرد و به خودش که از کودکی اسیر قفس بود، مثل یک گنجشک مثل یک قمری، سرودش همواره سرود بیزاری بود ـ سرود بیزاری از دارچوب و میله ها و سرود بیزاری از دیوارها و قفس ها، باز به نغمه کودکان گوش فرا داد، کبوتر های سفید کاغذی و کبوتر های خاکستری چاهی و آب شفاف زمزم و نور خورشید در نظرش جان یافتند و وسواسی در دلش ایجاد کردند.
کاهلی کشید، ترق ترق قلنجایش از بیلک های شانه و تیر پشتش به صدا در آمدند، با این حرکت خواست اطرافش را فراختر کند و دنیا را بزرگتر سازد و ولی ظاهراً همه جا هوا بود هوای پاک دشت هوای عطرآگین بهار و هوایی که دختره کان در آن می چرخیدند و غچی ها تا فراسوهای شمال و جنوب و مشرق و مغرب ته و بالا میرفتند. آه که آزادی چه نعمتیست، نعمتی به خلق و خوی بهار، فیاض و زندگی بخش، مشک بیر و عنبر بیز!
حسن نخستین بار احساس آزادی کرد و از زندگی لذت برد. از فرط هیجان ریگها را چنگ زد، مشتهایش پر از ریگ شدند، با خود اندیشید:
«کاش زندگی مثل همین ریگها میبود که آدم میتوانست آنها را چنگ بزند و قایم بگیرد! ولی پنجه هایش بی اراده و سست شدند و ریگها سرازیر گشتند. باز اندیشید اگر چنگ بزنی یا نزنی اگر بخواهی و یا نخواهی برگهای زندگی روزی مثل یک گل بهاری می پژمردند، می خشکند و پرپر می شوند.
آنکه بیاد خزان افتاد، بیاد خزان که دشمن گلها و دشمن زندگیست با خود گفت اگر در دنیا پیری و خزان نمی بود آیا باز هم زندگی پایان می یافت.
بر لب جوی نشست و پاهایش را تا دلک ها در آب سرد فرو برد، جریان سرد و مطبوعی در امتداد مفاصل و اندامهایش خانه کرد. به آبهای خیره گشت به آب های جاری که بیش از هرچیز به زندگی شبیه است.
دراین اثنا قطره بارانی بر سرش خورد و به بالا نگریست به ابرها که سرچشمه حیات اند با خود گفت:
آیا زندگی مثل یک قطره باران بهاری نیست که از ابر آبستنی می چکد و در جویکی جاری میشود زمانی به پیش می تازد و سرانجام در کام سرمه ریگی فرو میرود و نابود میشود. اوف کشید و دلش از بودنش سیر شد، مورچه نیمه جانی را دید که چون خسی بی مقدار بر روی آب می چرخد، خواست نجاتش دهد ولی پشیمان شد. آب مورچه را دورتر کرد، حسن طاقت نیاورد بی اختیار از جا جهید و مورچه را از آب گرفت و رها کرد. با این کار عمیقأ شاد شد و نشاط گنگی در دلش خانه کرد. هرچه سنجید ندانست که چرا جلو عاقبت موری را گرفت و از مرگ نجاتش داد. لاجواب ماند و هیچ پاسخی نیافت خندید و گفت:
ـ مثل این که من حسن غمکش و با پرنده و چرنده و خزنده قوم و خویش میباشم.
از نامی که برسرخودش گذاشت خوشحال شد. حسن غمکش؛ دوست مورچه ها، دوست مورچه هایی که هرچند همیشه سوگوار اند باز هم زندگی را دوست دارند. بیخی تغییر عقیده داد و خودش را مخاطب قرار داد: ترا چه که اشتر سفید رنگ مرگ دم در هر زنده جانی می خوابد و کارش را یکسره می سازد. مگر تو مسوولی که عمر آدمی و مورچه ها و بوته ها و گلها کوتاه است؟ خیر: اگر بینی که نابینا و چاه هست، اگر خاموش بنشینی گناه هست!
از محاسبه خودش با خودش قانع شد، حسن بدون غمش قیمتی ندارد. غمین بودن یعنی عاقل بودن! غمین بودن یعنی آدم بودن! از جا برخاست مثل یک آدم مثل آدمی که دلش با رشته های بسیار ظریفی به تمام کائنات گره خورده باشد.
با خود گفت:
ـ مگر زندگی چیزی قیمتی است که بر بادش دهیم!؟ مگر گلهای سرخ نوروزی که بیش از دو روزی نمی پایند نباید به دنیا بیایند!؟ دراز بودن یعنی چه!؟ کوتاه بودن یعنی چه!؟ زندگی چه کوتاه و چه دراز همیشه زیباست اما اگر دراز و نازیبا باشد به هیچ هم نمی ارزد!
بیاد گپ معنی دار حکیمی افتاد که گفته بود:
زندگی را از برش دوست دارم؛ با لذت هایش با خوبی هایش، با سوالها، رمزها و ژرفا هایش.
پر از چرت از جا برخاست بالاخره زندگی کتاب دلش را به روی او گشوده بود و حسن می توانست کف دست دنیا و زمانه را بخواند و سرش را حکیمانه بجنباند.
دیگر، روز از حال می افتاد و می خواست پشت درخت های دی برود و بخوابد، بنااً ناچار دل از آنجا برکند و آهسته آهسته از میان راه باریکی که از وسط جنگل انبوه سپیدار به شهر می پیوست به سوی خانه و لانه راهی می شد. نرسیده به آبادی جوانی را دید که تازه از شکار برگشته بود و در قفسی بسیار بزرگ، سی، چهل گنجشک و بودنه را اسیر گرفته بود از او پرسید:
ـ این همه پرنده را چه میکنی؟
دهاتی جواب داد:
ـ یا میکشم و میخورم یا می فروشم و کمایی میکنم.
حسن گفت:
ـ عجب!
جوان گفت:
ـ چه عجب؟ از راه که نیافته ام.
حسن پرسید:
ـ میخواهی اینها را بفروشی؟
جوان جواب داد:
ـ بلی.
حسن پرسید:
ـ چند؟
جوان جواب داد:
بودنه را دانه سه افغانی، و گنجشک را دانه یک افغانی، حسن پول هایش را شمرد و توانست به استثنای گنجشککی، قفس و پرنده ها را یکجا بخرد. دهاتی پولها را گرفت، یکی از آن گنجشک ها را سوا کرد و بقیه را به حسن سپرد. گنجشکک در اسارت پنجه های مرد، با چشمان کوچکش به سوی آن دو نگاه میکرد.
حسن پرسید:
ـ این یکی را چه میکنی؟
ـ میکشم و میخورم.
حسن باز جیب هایش را پالید ولی پولی نیافت تا آن گنجشک را نیز بخرد. از هم جدا شدند، حسن غمگین شده بود. به جان پرنده اسیر فکر میکرد به جان گنجشکک که تا ساعتی بعد، لقمه چرب و بریان مرد دهاتی میشود. چشمانش پر از اشک شد، دهاتی را که مسافتی دور شده بود، با صدای بلند آواز داد:
ـ او برادر، او برادر!
دهاتی برگشت و پرسید: چه میگویی؟
حسن گفت:
ـ براستی گنجشک را میکشی و میخوری، دهاتی با تعجب پرسید:
ـ پس تو چه میکنی؟
حسن جواب داد:
ـ نه، میکشم و نه، میخوریم.
دهاتی پرسید:
ـ پس چه میکنی، آیا نگه میداری شان؟
حسن گفت:
ـ نه برای چه؟
دهاتی که بی حد حیرت کرده بود پرسید؟
ـ بالاخره با آنها چه میکنی؟
حسن جواب داد:
ـ هان همه را آزاد میکنم تا بار دیگر به شاخچه برگردند و غچ غچ بکنند. دهاتی که دید با آدمی کم و بیش دیوانه روبرو است خندید و آن یکی را نیز به او بخشید تا نه بکشد و نه بفروشد و نه بخورد!
حسن شادمانه اول آن گنجشک را به هوا رها کرد، و بعداز آن دریچۀ قفس را گشود و خود در برابر چشمان حیرت باری دهاتی به تماشا نشست. پرنده ها که راهی به سوی آزادی یافته بودند هراسان، هراسان، یک یک از قفس برآمدند و به سوی بلندی های درخت ها پرواز کردند. حسن از غایت خوشحالی ذوق زده شد و تا چشمانش کار کرد، رد پرواز آنها را دنبال کرد و به دنیای شاد و بی در و دیوار آنها حسد بود.
حسن از دهاتی تشکر کرد و با جیب خالی به راهش ادامه داد. غچ غچ گنجشک های شاد و آزاد دلش را می نواخت و طنین ترانۀ دخترکان در گوشش صدا میکرد:
قوقوقو برگ چنار ـ دختر شیشته قطار
می چینن برگ چنار ـ می خورن دانی انار
کاشکی کفتر میبودم ـ ده هوا پر میزدم
آب زمزم می خوردم ـ ریگ دریا می چیندم!!