داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «سایه»

خوب به یاد دارم که یک پیشینگاه گرم و آفتابی بود و او، مانند یک بچۀ عاق شده ازتبار وخشوریان، عاصی و بی حیا، پیش پاهایم نشسته بود و رق رق سویم نگاه میکرد. گفتی خطوط صورتم را حساب مینمود. گفتی، تصویر محو شدۀ خودش را در قاب چهره ام جستجو میکرد.
ازش پرسیدم: «بگو، تو کیستی، نام تو چیست؟ چرا هر روز مانند شاطرها پیش پیش پایم میروی ؟»
جوابم را نداد. سویم با سردی نگریست. گفتی با این نگاهش به من میگفت: «زور! مرا نمی شناسی؟ چرا تیرت را می آوری؟… چرا خودت را به کوچۀ حسن چپ میزنی؟»
قد این بچه، کوتاه و تنه اش عریض بود. هر روز در همین ساعت، او را، زیر همین آفتاب داغ با همین طول و عرض، ملاقات میکردم. وقتی که مرا میدید، همچو سوسماری سویم مینگریست و نگاه‌هایش در نینیگگ‌های زمردین چشمان من بخیه میشدند.
خوب به یاد دارم که این آدم قد کوتاه، از پایین، از پیش پاهایم، از همان نقطه یی که جسم سیال خود را به من وصل کرده بود، سویم نگاه میکرد. وقتی که به صورت مسطحش خیره میشدم، میدیدم که حجم نگاه‌هایش خیلی بزرگ و سنگین بود. این نگاه‌ها، مانند یک موج وحشی، مانند بوی جسمی در حال تجزیه شدن، مانند بوی مردابی، از تن سیاهش رخوتناک بر میخاست و چون حبابی به روی من میترکید. خود را عقب میکشیدم و او همچون قیصران فاتح و بی نیاز بر من و ترس و گریزم میخندید. وقتی که قهقهه میزد، دهنش کج میشد، مانند این که اختیار اعضای وجودش در دست خودش نبود. به نظرم می آمد که این بچۀ عاق شده، در برابر آیینۀ محدبی میخندد و من او را در سطح آن آیینه تماشا مینمایم. میدیدم که آن خندۀ زننده، از چاک‌های گلون متورم و دردناکش برمیخاست. حس میکردم که نفس خنده اش بوی کاسنی و پنیرک میداد، بوی کاسنی آلوده به خون، بوی پنیرک آلوده به درد.
خوب به یاد دارم که تا گرمگاه همان روز، آواز این عاصی سرکش را نشنیده بودم. هرگز با من گپ نزده بود. خوب به یاد دارم، همان روز که خیلی خسته جگر و وامانده هم بودم، آن نگاه‌های وحشی و آن خنده های زننده و دردآورش، مرا از خودم بیزار کرد، مرا از خودم سقط نمود و من همچو ستاره های سقط شده، در خط سقوط خویش فرار کردم. دیدم که اکثیر خواب در رگ و پیم دوید و تنم بوی خواب گرفت.در همان جایی که ایستاده بودم، نشستم، پلک‌هایم را بر یکدیگر گذاشتم؛ تا اگر باشد که لحظه یی بیاسایم و جای صورت کریۀ او را خاطره های دلپسند خودم بگیرند.
به بچۀ عاق شده گفتم: «آقا، از من دور برو! میخواهم تنها باشم!»
بسیار ساده جوابم داد: «نمیشود!»
با تضرع پرسیدم: «چرا نمیشود؟»
خندۀ خشک و زننده یی کرد: «آخر گوشت از ناخن جدا میشود؛ که من از تو جدا شوم؟»
میدیدم که خنده اش از چاک‌های گلون متورم و دردناکش بر میخاست.
در حالت نیمه خواب و نیمه اغماء جویده جویده گفتمش:
«تو مست هستی، تو یک سیاه مست هستی! برو و از پیشم دور شو!»
خندۀ خشک و زننده اش تکرار شد:
«بی تو، من به کجا میتوانم بروم ؟… عزیزم من بی تو زنده گی ندارم!»
او دروغ میگفت. با این که ما با همدیگر یک شباهت مبهم و مجهول داشتیم؛ اما فکر و ذکری ما را به همدیگر پیوند نمیداد. او را، باد از کوچه های ریا با خود آورده بود. او به دروغ گفتن اعتیاد داشت.
ما به همدیگر نمیماندیم. او خلاف من، موجودِ ساکت و آرام بود؛ اما خاموشیش تقدس نداشت، بیشتر به خاموشی ویرانه ها میماند، ویرانه هایی که آرامگاه جغد ها و ساحران بود. در رگ‌های او، ماده یی مانند یک تاریکی غلیظ، مانند تفالۀ یک دود، جریان داشت. وقتی که عصبانی میگردید و خونش را میخورد، این تاریکی غلیظ، حجیم‌تر میشد و رنگش، مانند شب‌های جنگ‌زدۀ کابل، تاریک و زجر آور میگشت.
وقتی که به خواب رفتم، گفتی خواب دنبالۀ بیداریم بود و من روی این دنبالۀ مغشوش، مانند آدم‌های مست با احتیاط پیش میرفتم. یکبار بچۀ عاق شده یادم آمد. در دلم گشت، نکند که این عاصی بی حیا در تعقیبم باشد! شتاب‌زده به عقب بر گشتم، دیدم که از پشتم روان بود. با خودم گفتم: «این بی حیا رها کردنیم نیست، باید یک جایی پنهان شوم!»
اطرافم را با نگاه پالیدم، دیدم که طرف راستم، یک باغ وحش قرار داشت. به نظرم پناهگاه خوبی آمد. همانسو دور خوردم و در جمع تماشاچیان، داخل آن باغ شدم. باغ پر از مردم بود، مردمی که عدۀ زیاد شان را میشناختم. من آنان را قبلا دیده بودم. یکان دوگان شان کوچه‌گی‌های من بودند. ما با هم یکجا مکتب و مدرسه میرفتیم. چند تای شان، معماران کم هوشی بودند که از چوب‌های پوسیدۀ جنگل، برای قصر نور منارۀ مینا رنگ درست میکردند. وقتی که به سرو پا و کار و کردارشان دقیق شدم، دانستم که این آدم‌ها، آن آدم‌هایی که من دیده بودم، نیستند. گفتی این آدم‌ها، از کدام سیارۀ نا آشنا و کشف ناشده به اینجا آمده بوده اند. گفتی آنان را دختر باکرۀ شیطان، در یک شبِ منفور زایده بوده است. آنان میرغضب‌هایی بوده اند که نهال خنده در گذرگاۀ خندۀ شان خشکیده بوده و، دزد زرنگی دید چشمان شان را در تاریکی یک شب یلدا، با خود برده بوده است.
این آدم‌ها ریش گذاشته بودند: ریش‌های سیاه و زبر، ریش‌های دراز و ماش و برنج، ریش‌های سپید و کوتاه. هر یکی از این آدم‌ها، تسبیحی یکصد و یکدانه یی در دست داشت؛ تسبیحی که دانه هایش از، شیشه و چوب، و یا کهربا و سنگ شاه مقصود، ساخته نشده بودند. این دانه ها، قیمتی ترین دانه های روی زمین بودند. آنها را از نوک پستان‌های زنان و دختران، ساخته بودند. گفتی این آدم‌ها که زنان و مادران را در اریکه ها و سکوهای زرین فراموش کرده بودند، در تاریکی غلیظ و متراکم شب، دانه های این تسبیح‌ها را با رشته های زلفان بانوان و خواهران، جیل میکردند. و آن که از این تسبیح‌ها زیادتر میداشت، سر فراز تر و سربلند تر و آن که کمتر میداشت، حقیر تر و خوارتر می‌بود. به جای خون، افکار آشفته و بخار سراب افیون پیروزی در رگ و پی وجود شان دویده بود.
آنان بوی گند میدادند و هیچ گونه اضطراب و دلواپسیی در نگاه‌های وقیح شان بازتاب نداشت. وقتی که از بین آنان میگذشتم، مرا شانه میزدند و تیله میکردند، گویا نمیخواستند که راهم بدهند؛ اما من رد شدم و پیش رفتم. باری با وسواس به عقب نگاه کردم تا ببینم که بچۀ عاق شده به کجا رفته است.
دیدم بچۀ عاق شده هنوز هم تعقیبم میکرد. با خود گفتم: «باید رد پا گم کنم!»
و سراسیمه پیشترک رفتم. دیدم، عده یی مصروف تماشای حیوانات بودند، حیواناتی که از گرسنه گی، اجساد یکدیگر را خورده بودند. عده یی به پرنده گان نظر دوخته بودند، پرنده گانی که یا پرواز کرده و رفته و یا در قفس‌های خود، مرده و گندیده بودند.
تنها شیر که شاه جنگل است، زنده بود و با قبرغه هایی که از دور حساب میشدند، با نا امیدی تلخی، سوی تماشاچیان خویش نگاه میکرد. گویا میخواست که عربده بکشد، خیز و جست بزند و فطرت موروثی خویش را به نمایش بگذارد؛ اما نمیتوانست، گفتی حوصلۀ این شوخی‌های بچه گانه را نداشت.
شاه جنگل با صورت پریده رنگ، روی اسکلت‌های اسیران جنگی، نفسک زنان به یک پهلو لمیده بود و پی در پی آروق میزد و لب و لونچه اش را میلیسید. آروق‌هایش بوی گوشت میداد، بوی گوشت اسیری گمراه شده که ساعتی پیش، با دستان خالی با وی جنگیده بود. شاه جنگل، استخوان‌های تازۀ اسیر را که هنوز به تمامی نمرده بودند، با حقارت مینگریست و عمامه و لباس‌های خون آلودش را بو میکرد، لیس میزد و با چشمانی که غبار توحش داشت، سوی آدم‌ها، صبورانه مینگریست و پلک میزد. گفتی غالب‌های جنگ، جزای رزمیدن با شیران گرسنه در قفس را به اسیران جنگی خویش، معین کرده بودند.
دلم به حال اسیرها و استخوان‌های شان سوخت. به انبار جمجمه های شان نگاه کردم. من صاحبان سه تا از آن جمجمه ها را میشناختم. جمجمه ها وقتی که گوشت و پوست داشتند و راه میرفتند، سارقانی بودند که هیچکدام شان چشم و گوش نداشتند و گروهی از آدم‌های بی چشم و بی گوش را رهنمون بودند.
به انبار استخوان‌های دست و پا نگاه کردم. در آن میان، دست‌های کوچک معلم مشق مان را شناختم. یادم آمد که یک روز، با همین دست‌هایی که آن وقت‌ها، سپید و گوشتی و پر از رگ‌های آبی رنگ بودند، مرا نوشتن می آموخت. یادم آمد که اولین مشق من، روی تختۀ چوبی مکتب « الف » بود که آن را زود فرا گرفتم و معلمم با همین دست‌های سپیدش، مرا نوازش کرد و به من نمرۀ ده نوشت. شاه جنگل، گفتی این خاطرۀ سوزان را که با دیدن کلک‌های هنر آفرین استادمم در ذهن آشفتۀ من تداعی شده بود، خواند که برای ارضای خاطر رنجیدۀ من، استخوان‌های معلمم را بویید و آنها را با زبان درشتش چند لیس زد و نوازش کرد.
به عقب نگاه کردم، دیدم بچۀ عاشق شده، در میان مردم ایستاده بود و مرا میپالید. پیش از آن که نگاه‌های جستجوگرش به من بیفتد، از آن جا فرار کردم. سراسیمه از پل گذشتم. یک وقت دیدم که در یک جایی مانند «پارک زرنگار»، ایستاده بودم. مردم حلقه زده بودند. صدای دهل بلند بود. گفتی کسی دهل مینواخت، کسی سورنای میزد و کسی میرقصید، و آدم‌هایی که آروق‌های شان بوی گوشت آدمیزاد میداد، این رقص را با میل مفرط تماشا میکردند. این آدم‌ها، به مارهایی میماندند که دَور آدم بی کله یی حلقه زده بودند و رقص بسمل تماشا مینمودند. این مارها که پوست‌های کلفت شان با خطوط زرینی منقوش بودند، نی‌های نقره یین به لب داشتند. کسی از آنان شهنایی میزد، کسی دمبک مینواخت و کسی هم در نای و سورنای میدمید. دیدم بچۀ عاق شده هم سرش را پیش نموده و مانند این مارهای ناگ رقص بسمل را تماشا میکرد. دیدم که او هم نیی به لب داشت. شهنایی میزد و دمبک مینواخت.
کلۀ رقاص فلک‌زده در کنجی افتاده و روی زلفان مجعدش خاک نشسته بود. چشمان این آدم که با پردۀ کدر مرگ پوشیده شده بود، رنگ سیاه داشت و غم و غصه در آن منعکس بود. گفتی پیش از مرگش از مارهای ناگ که همه سیاه مست بودند، ترحم گدایی میکرده. گفتی پیش از آن که مار های ناگ، به اثر یک تحریک مجهول، گردنش را با شمشیر بزنند، زنده گی و خونش را التماس میکرده، و یا شاید هم میخواسته که انگشترش را به برادرش که او هم مانند خودش یک سوسمار بوده، همچو وصیتی با امانت داری تسلیم دهند. من این مرد را که سرش از گوشۀ میدان، تنۀ رقاص خودش را تماشا میکرد، میشناختم. آنان دو برادر بودند که از قریۀ دور و بی آب و علفی که در آن به جز شیر شتر و لاشۀ سوسمار، قوتی دستگیر نمیشد، به اینجا کوچیده بودند. آنان خود مبتکرین رقص بسمل بودند. گفتی میل مفرط سوسمارها، سازندۀ این بزم‌ها بوده است.
سوی بچۀ عاق شده نگاه کردم. دیدم رنگش دود کرده بود، دانستم که مست شده بود. او هر وقتی که مست میشد، رنگش دود میکرد، موهای سرش پریشان میشدند و شانه هایش میافتادند. مانند یک پیر زمین گیر میشد. گفتی هزار ساله میشد. گفتی مادر آل میگشت. ازش ترسیدم. از مارها و سوسمارها هم ترسیدم. با خود گفتم:
«از این جا باید فرار کنم؛ ورنه مرا میخورند!»
گمان میکردم که لانۀ مار های ناگ و سوسمارها در شهر موقعیت دارد، به این خاطر از شهر فرار کردم. درختان پنجه چنار از دو سوی سرک، سرهای رنگ کردۀ خویش را جهت تماشای من پیش کرده بودند و غُم غُم کنان افسانۀ فرار مرا به همدیگر قصه میکردند.
از نهر آبی که وسعتش به اندازۀ نهر گاو کُش بود، گذشتم. پاچه هایم تر شده بودند، روی بوت‌هایم لوش تراکم کرده بود، آنها را به سختی از زمین بلند میکردم. به نظرم می آمد که هرپای من، یک پلۀ آسیاست. بوت‌هایم را از پاهایم کشیدم و با آنها وداع گفتم. وقتی که از بوت‌هایم دور شدم، به آنها واپس نگاه کردم، میخواستم بدانم که آنها از پی من خواهند آمد. دیدم، بچۀ عاق شده، بوت‌های مرا به پا کرده و چلب چلب کنان، بر جاهای پای من، پا میگذاشت؛ با خود گفتم:
«از سر کل من دست بردار نیست!»
به آسمان نگاه کردم، هنوز هوا تاریک نشده و آفتاب از گوشۀ آبی آسمان سقوط نکرده بود. خودم را تسلی دادم:
«نترس، برای ادامۀ فرار فرصت داری!»
و به پاهایم نگاه کردم، ورم کرده بودند؛ اما دردی نداشتند. گفتم، پیش از آن که درد بگیرند، باید خودم را به جایی برسانم. راهی را که به سوی آفتاب میرفت، پیش گرفتم؛ وقتی که داخل جنگل شدم، به بچۀ عاق شده نگاه کردم. دیدم، هنوز هم مصرانه در تعقیبم بود. شتابزده، در جمع جماعتی که آتش بر افروخته و گرد آن زانو زده بودند، نشستم تا پاهای آماس کرده ام را گرم نمایم. اطرافم را با کنجکاوی بچه گانه نگریستم. ترسیدم، سرمایی از دست و پایم به سوی قلبم خزید. نگو که این جنگل، جنگل آدم‌ها بود. آدم‌ها مانند درختان رویده بودند، سبز و زرد و سرخ شده بودند، ریشه و ساقه و پنجه دوانیده بودند. وقتی که باد میوزید، آنان میجنبیدند، وقتی که باران میبارید، آنان تر میشدند، دیدم بچۀ عاق شده نیز، مانند یک درخت خشک شده، در میان دیگران ایستاده بود. این آدم‌ها، این جنگل سبز و زرد و سرخ، مانند یک سیل خروشان در تکاپو بودند. گفتی، آنان خلق شده بودند تا برای دوزخیان تابوت بسازند. گفتی آنان وظیفه داشتند که تابوت‌های ساخته شده را میخبندان کنند. در دلم گشت که ای کاش این بچۀ عاق شده را در یکی از این تابوت‌ها میخبندان کنند. بچۀ عاق شده گفتی هزار و چند صد سال بود که چنین ماهرانه چکش میزد، میخ میکوبید و تابوت میساخت. به تابوت‌ها نگاه کردم، دیدم تابوت‌ها هم آدم‌ها بودند و درختان ایستاده، بر فرق سر آنان، میخ‌های آهنی را فرو میکردند. گفتی درختان افتاده، تابوت بودند، تابوت‌های چوبیی که باید درب شان، با میخ بسته میشد.
به بچۀ عاق شده نگاه کردم، روی لباسش خون لخته شده بود، خونی که به اثر فرو رفتن میخ‌ها، از فرق سر تابوت‌ها فرار کرده بود. به بوت‌هایش که بوت‌های خودم بود، نگاه کردم دیدم، روی بوت‌هایم خون نشسته بود. بچۀ عاق شده گفتی از کاری که انجام میداد، احساس پستی نمیکرد که لبخند خیرخواهانه یی بر لب داشت و نگاه‌هایش شرمنده و نادم نبودند.
احساس خشن و دردناکی سراپایم را فرا گرفت. با تحریک مبهمی پا به فرار گذاشتم و نگاه گیج و حیرانم را به جستجوی راهی که سوی آفتاب میرفت، فرستادم؛ اما دریغ و صد افسوس که هوا خیلی تاریک شده بود و راهی که سوی آفتاب میرفت دیگر دیده نمیشد. به ناچار، کنار بته یی که مانند خودم تنها و بی کس بود، نشستم و با نا امیدی به این راه دور و دراز که مانند یک بوای گرسنه خوابیده بود، نگریستم. من در کناره های این راه، مقبره های پیامبران و فرشته گان سپید بال را که قربانیان این بوا بودند، میدیدم. روی این قبر ها، پارچه های سبز و سرخ و سپید در اهتزاز بودند. من، در دو سوی این راه حاجتمندانی را میدیدم که از رهروی بازمانده و زمین گیر شده بودند. من کجکول آنانی را که عزت و آبرو گدایی میکردند، میدیدم.
مانند یک خوابگرد که در خواب راه میرود، خواستم که بر خیزم و راه بروم. یکبار حس کردم که دست سنگینی روی شانه ام گذاشته شد. وقتی که رویم را برگرداندم، دیدم که بچۀ عاق شده با پرُ رویی بالای سرم ایستاده بود و سویم رق رق نگاه میکرد. از دیدنش تکان خوردم، چنان لرزیدم و رنگم پرید که گفتی صد سال پی در پی ترسیده بوده ام. بچۀ عاق شده که ازسر تا پایش خون میچکید و روی بوت‌هایش که بوت‌های خودم بودند، خون دلمه بسته بود، مرا مانند کودکان گنهکار روی زانوان خویش انداخت و با ارۀ دو سره بنای دو نیم کردنم را گذاشت. من صدای ارتعاش و نالۀ این اره را که بر رگ و پیم کشیده میشد، میشنیدم. خون مانند اشک از بدنم سرازیر شده بود. فریادم که تنها مانده بود، سوی آسمان‌ها میرفت. گفتی یا اثر اکسیر خواب در من زایل میشد و یا این که شدت درد، طاقت فرسا بود که تکان خوردم و از خواب بیدار شدم.
دیدم که در خواب راه رفته و به یک دشت رسیده بودم و بچۀ عاق شده در پیشاپیش من مانند یک شاطر تیز پا راه میزد. با دیدنش، بار دیگر هول کردم و ترسیدم. هیکلش ریخت پیشین خویش را از دست داده بود. قد کوتاهش هشت متر دراز شده بود و سیاهیش کمی رنگباخته به نظر میرسید. مانند یک غول در برابرم راه میرفت، غولی که نگاه‌های مبهم، مجهول و حمله ور داشت. در دست راستش، از آن تسبیح‌هایی که از نوک پستان‌های آدمیزاد ساخته شده بودند، خود نمایی میکرد و در فرق سرش، گلمیخی فرو رفته بود که مانند یک شاخ فولادین به نظر میرسید. پیش پاهایش، یک آدم بی کله، چپ و راست میرقصید. او کیف میکرد و هرهر میخندید. میدیدم که خنده اش از چاک‌های گلون متورم و دردناکش بر میخاست. گفتی در برابر یک آیینۀ مقعر میخندید و من در سطح همان آیینه تماشایش میکردم.
یک قدم پیشتر رفتم و پرسش همیشه گیم را تکرار نمودم:

«تو کیستی ؟ چرا گاهی از پشتم می آیی و گاهی از پیش رویم میروی؟… هه چرا؟»
بچۀ عاشق شده که در چشمانش خون خانه کرده بود، گامی به عقب گذاشت و با مرارت خندید و پاسخ داد:

«من، تو هستم! من در تو تولد شده و در تار و پود وجود تو بزرگ شده ام، عجب است که مرا نمیشناسی؟!… برادر، نام من سایه است!»
وقتی که نامش را گفت، دست و پایم کرخت شدند. گفتی هر پنج لیتر خون وجود مثله شده ام را بیرون کردند. از خودم شرمیدم، از او که خودش را سایۀ من میگفت، شرمیدم. سایه ام به نظرم یک جنایت آمد. به نظرم دروغ گفته شده به یک عاشق بیمار آمد. سایه ام به نظرم یک پیری آمد، پیریی که خداوند آن را ظالمانه آفریده است. خواستم سایه ام را بکشم، خواستم این جنایت، این دروغ و این پیری را که مانند یک خونابه، از چشم خدا بر من و مرارتم چکیده بود، محو کنم.
خوب به یاد دارم، شب همان روز، وقتی که به خانه آمدم، هریکین دود زده را روشن کردم و به شعلۀ اش که مُرمُر میسوخت، خیره گردیدم. دیدم که سایه نیز آهسته و بیصدا داخل اتاق خوابم شده بود و مانند یک سیاهی سیال، مانند یک تاریکی غلیظ و متراکم، مانند یک بچۀ عاق شده از یک پدر و خشور، عاصی و بی شرم، آمده و پشت سرم پنهان شده بود. گفتی از من و از گپ‌هایم میترسید. گفتی از چشم به چشم شدن با من، هراس داشت. شاید فهمیده بود که من جنایت، دروغ و پیری را دوست ندارم. وقتی که بالای تشکم نشستم و از گوشۀ چشمم به او نگاه کردم، دیدم طرف راستم، پهلوی دیوار، روی دو زانو نشسته بود و مانند من، غم‌زده، حزین و ناراحت به نظر میرسید. رویم را سویش دور دادم و بلایش چیغ زدم:

«تو، یک جنایت استی!… تو یک دروغ گفته شده استی! تو، یک پیری زار استی که مانند یک خونابه از چشم خدا بر من چکیده ای!»
از گپ من رنجید و رویش را سوی دیوار برگرداند و من موهای شانه نکرده اش را دیدم که به نظرم پریشان، سپید و رنگ رفته آمد. او که تکیده، دلمرده و مبهوت بود، مانند یک جسد به نظرم آمد، جسدی که تنش بوی عطر سنجد میداد و صورتش لبخند وقیح روسپیان را بر خود داشت. و سرخی زنندۀ لبانش، مستان کوچه گرد را میفریفت و در پی خود میکشید.
دلم به او سوخت. بیچاره سایه ام! چی تکیده، چی زشت و چی وقیح شده بود! به این باور که دیگر او را نبینم، فتیلۀ هریکین را پایین آوردم. دیدم که این سیاهی سیال و تاریکی غلیظ و متراکم به سوی من هجوم آورد و زمانی که روشنی خاموش شد، سردی زنندۀ بدن او را احساس کردم. گفتی جنایت، دروغ و پیری در وجود گرم و داغ من خزید و روح ناشناسی، در تن من حلول کرد. گفتی دیوی یک چشمه، در سر زمین تن من بیدار میشد. خود را سنگین و گران احساس کردم. به نظرم می آمد که بالای قفسۀ سینه ام، مردۀ شیطان را گذاشته بودند و من نمیتوانستم زیر این بار پر از خدعه و نیرنگ، نفس بکشم. احساس خفقان نمودم. شتابزده برخاستم و هریکین را دوباره روشن کردم. دیدم سایه، تنم را ترک گفت و در جوار دیوار، به تقلید از من دراز کشید.
خود را تهی شده، راحت و سبک احساس کردم. پلک‌هایم سنگین و خواب آلود شدند. خودم را بر پشت اسپ بالداری یافتم که به سوی شهر رویاها، آنجایی که بهار من، در پشت پنجره، به انتظار من نشسته بود، پرواز میکرد.
از آن شبی که گذشت، تا امروز که پایان افسانۀ آفتاب گرفته گیست، هریکین خانه ام، هر شب تا سحر سوسو میزند و این سایه که گفتی لعنت شیطان است، بر دیوار خانۀ من نقش بسته است.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ببرک ارغند
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx