دوران سراسر عشق، عاطفه و محبت، کودکی من خیلی کوتاه بود، زیرا با اصابت یک راکت در خانۀ ما، همه رویاهای کودکانه ام ویران شدند و واقعیت تلخ زندگی من با دیدن عزیزانم در داخل صندوق های سر بستۀ چوبی شروع شد، که روح سرگردان من نیز برای همیش در بین آن صندوق ها اسیر ماند و من و با خوردن سیلی بی پدری، بی کسی و تنهایی، ترس را با تمام پوست و گوشتم احساس کردم.
زندگی غیر قابل تحملم و پر از دشواری ام درخانۀ کاکا آغاز گردید و من پنجه در پنجۀ بی عدالتی و ظلم پای به دورۀ نوجوانی گذاشتم، اما با علاقۀ شدید که به مکتب داشتم دنبال درس و مکتب را رها نکردم. می خواستم معلم شوم، اما چه خیال باطل؛ سرنوشت با من بازی دیگری را رقم زد. من با فشار و اصرار زیاد خانم کاکایم در بدل یک مشت پول، به مردی با سیمای رعب آور و سن خیلی بزرگ، مجبور به ازدواج گردیدم. شوهرم مردی خیلی عیاش بود. همیشه بوی مشروب از دهان اش به مشام می رسید و با انداختن نصوار منظرۀ دندان های برآمده اش حالم را به هم می زد، اما من مانند اکثر زنان افغان ناچار او را تحمل می کردم.
باری با وجود نفرت و انزجارِ که از او داشتم، تقاضا نمودم که صاحب فرزندی شویم، زیرا فکر می کردم شاید با داشتن یک طفل سفر زندگی ای زناشوهری ما آسان و تحمل پذیر گردد، اما شوهرم اصلن نمی خواست ما صاحب اولاد شویم و تقاضایم را با قهر و خشونت پاسخ داد….، دیگر از آن چه بود، بدتر می شد، با کوچک ترین اشتباه لت و کوبم می کرد، او من را برای رفع تمایل و خواهش هایش می خواست. اکثر شب ها را تا صبح تنها سپری می کردم…، و شب هایی که خانه می آمد فقط برای رفع غریضه جنسی یک طرفه اش بود که بعد از خوردن نان شب فورا باید به اطاق خواب می رفتیم، و اگر با اعتراضم مواجه می شد، فریاد می زد که من حق حرف زدن و اعتراض ندارم زیرا زن اش استم و پول زیادی به خاطر من داده است، و آن گاه وحشیانه بالایم حمله می کرد و با زور و فشار، همراه با داد و فریاد و اذیت جسمی و روحی من، خودش را اقناع کرده و با دود کردن یک سگرت پُر شده از چرس به دنیای تخیلی اش فرو می رفت، و من می ماندم با عالمی از درد و عقده های سر باز ناشده ام.
یک روز در خانه نشسته بودم و از پشت جام شیشۀ غبار آلود به آسمان دود کرده نگاه می کردم، دیدم شوهرم با یک مرد نسبتا جوان وارد خانه شد. آن مرد را رفیق اش معرفی نمود که تازه به شهر ما آمده است. وقتی برای شان چای آوردم روی به آن مرد نموده گفت” این همان زن است که برایت قصه کرده بودم ” من از چنین طرز معرفی چیزی ندانسـتم، و با عالم سوال برای شان نان آماده کردم. بعد از نان شوهرم در حال که از خانه بیرون می رفت به من گفت ” رفیقم مهمان ما است و برای چند روز این جا خواهد ماند، باید از او خوب پذیرایی نمایی. منِ ساده دل و خوش باور فکر کردم واقعا او رفیق شوهرم است و مهمان ما؛ در حال که شوهرم، زندگی سیاه ام را تاریک تر رقم زده بود، او من را با مقدار پول معاوضه و به آن مرد فروخته بود… وای بر من این چه سرنوشت است که برایم رقم زده اند…، چشمانم تاریک شدند، به گریه و زاری افتادم….، مگر هق هق گریه ام چه تاثیر داشت…، در آن لحظه صدایم حتی به گوش خدایان هم نمی رسید… آن مرد مانند یک فاتح وحشی، جسمم را تصاحب کرد.
چند مرتبه خواسـتـم به زندگی ننگم خاتمه دهم اما شهامت این کار را نداشتم، از مردن می ترسیدم، از آن صندوق های خشک و سرد می ترسیدم که تمام آرزوهایم را باخود دفن کرده بودند. بعد از مدتی که آن مرد از من خسته شد، در صدد فروشم برآمد، این موضوع را از مکالمۀ تیلفونی اش که با یک نفر چانه می زد فهمیدم، دیگر معطل نکردم با مقداری پول که در خانه بود مخفیانه از خانه فرار کردم، هیچ جای را نداشتم، فامیل کاکایم با گرفتن پول شیر بهای من به خارج رفته بودند. ناگزیر خانۀ همسایۀ کاکایم رفتم، زن همسایه از من پذیرایی کرد اما گفت” تو زن زیبا و جوان اسـتی بودنت در خانۀ من مناسب نیست”. او پیشنهاد کرد با همان مقدار پول که در حدود چند سد دالر می شود به خارج از کشور بروم، و در مقابل پرسشم گفت کمکم خواهد نمود. یکی دو روز بعد به همکاری آن زن با یک گروۀ چند نفری به قصد خارج از کشور حرکت کردیم، تا بالاخره به یک شهری که نسبت به شهر ما مقبول تر بود رسیدم. راننده گفت این جایی است که شما هر چه دل تان خواست میتوانید بکنید، کار من تا همین جا بود باقی خودتان می دانید، همه از موتر پایین شدیم هر کس به طرفی حرکت کرد، باز من ماندم و سرگردنی هایم… خدایا چه کنم…؟ کجا روم…؟ کاش از کشورم نمی برآمدم… حال به کی پناه ببرم…؟ از در ماندگی زیاد به گوشۀ سرک نشستم و به چهار راهی چشم دوختم، آن جا یک منطقۀ دور افتاده بود، به ندرت یگان موتر باربری عبور می کرد و من از ترس کمک نمی خواستم. کم کم روز به پایان می رسید و ترس به تمام وجودم مستولی می شد، ناگهان از دور یک زن مسن را دیدم که به طرفم می آید، از دیدن او چنان غرق خوشی شدم مانند کسی که در یک دشت خشک از دور سراب ببیند. وقتی زن به من نزدیک شد او هم همزبان من بود، پرسید مسافر استی؟ گفتم بلی، گفت افغانی و خندید، گفتم چرا می خندی؟ گفت خوش شدم زبانت را می دانم، من هم ابراز خوشی کردم، پرسید معطل کسی استی، وقتی فهمید که من جایی نداری از پولم پرسید گفتم فقط 50 دالر نزدم باقی مانده، خندید و گفت با این مقدار یکی دو روزت چاره می شود، با من بیا و من که او را فرشتۀ نجاتم می دانستم همراه اش حرکت کردم، آن زن من را در یک خانۀ نسبتا بزرگ برد که حویلی اش پر از تاک انگور بود، پرسیدم این همه انگور برای فروش است؟ با خنده گفت تو یک خوشه را بدون پول بردار اما این انگور ها برای شراب ساختن است، و شراب آن پول خوب جور می کند، دیگر چیزی نگفتم، او از من با قابلی چرب و چای داغ پذیرایی کرد، چون خیلی خسته بودم زود خوابم برد. صبح، بوی نان گرم از خواب بیدارم کرد، او صبحانۀ کامل تهیه نموده بود، با شیر، قیماق و تخم، که بعد از آن همه خستگی خیلی مزه داد. با خود فکر کردم که هنوز انسانیت نمرده، ببین این زن چقدر مهربان است. و در مقابل سوال اش از سرگذشتم قصه کردم. او با دل سوزی به حرف هایم گوش داد و سرانجام گفت تو هم مثل همان خانم افغانی استی که من میشناسم بیا که نزد او برویم تا با هم معرفی شوید و برایت یک کار مناسب حالت بدهد، من که از خوشی در لباس نمی گنجیدم با عجله آمادۀ رفتن شدم، با خود می گفتم آه که ستارۀ بخت من روشن شده، من از بیچارگی نجات یافتم، دیگر کسی نمی تواند به زور چیزی را بالایم تحمیل کند……… خوش بودم که کارها بر وفق مراد است، آشناییِ با این زن را به فال نیک گرفتم و او را فرشتۀ نجاتم تصور کردم.
اما با دیدن خانم شیک پوش کمی جا خوردم ، بعد فکر کردم این جا خارج است و آزادی، .این خانم در حالی که سگرت به گوشه لبش بود با من دست داد، از دهانش بوی تند الکل به مشام می رسید.
او با لبخند خاص از من پذیرایی نمود و بعد از یک مقدمه کوتاه و سوال و جواب ها گفت: تو زن زیبا و جوانی استی اگر بخواهی در اینجا زندگی خوبی خواهی داشت و اضافه نمود:
تو باید کار کنی و چون در اینجا نابلد استی، باید کارهایی را که من می گویم انجام دهی.
من که در محیط نو، خودم را در خلا روانی احساس می کردم به حرف های او جواب مثبت دادم.
فردایش مرا به شهر و بازار برد، برایم لباس های زیبا که اندامم را پُر جاذبه تر نشان می داد خریداری نمود.
آن زن که مار خوش خط و خال بود و چهره بوقلمونِ داشت بر سر سفره نان شب در جک بلورین از شربت خوشرنگ با اصرار به من نوشاند، می گفت نوشابه از انگور تاک های خانه پیرزن درست شده، آب انگور است بخور ضرر ندارد.
من در آغاز به خاطر بوی زننده آن با اکراه نوشیدم اما بعد از اینکه سرم گرم شد چندین گیلاس را پی هم سر کشیدم و به سر مستی و از خود بی خودی رسیدم.
آن شب در حال که سر از پا نمی شناختم با مردی هم خواب گردیدم که آن زن مرا با پول زیاد فروخته بود… و در شب های دیگر این نمایش تکرار شد… هر شب تن من زیر آرنج ها و زانوان چندین مرد، که هیچگونه شناخت و هم آهنگی اخلاقی با هم نداشتیم، ساییده و له می شد.
من از شب ها نفرت داشتم اما چاره هم نداشتم. گاهی دردناک با خودم می اندیشیدم:
که در سر زمین خودم مثل یک شی بی جان توسط مردان خرید و فروش گردیدم و در سرزمین بیگانه توسط هم جنس و زن هم وطنم به فروش می رسم.
و این زندگی نکبت بار برای امتداد دارد. من را به الکل و مواد مخدر معتاد ساخته اند تا بهتر از تن من بهره کشی نمایند.
فردای در زندگی من نیست. همه چیز من، تمام فردا های من در همین امروز مرده است…