آن روز، روزی پردرد بود. باران دانه دانه میبارید و هوا بوی خاک میداد. ستاره ملتهب بود، دست و پایش میلرزیدند. بالا سوی من در بالا خانه نگاه کرد. چشمانش دندِ آب بودند. با سر اشاره اش کردم :
“بیا! . . . بالا بیا!”
صدای پایش آمد که از زینه ها بالا میشد. دروازه را باز کرد. مانند باد داخل شد، پهلویم نشست. دستانش را روی شانه های ضعیفم گذاشت. همانطور که برگهای سارونه را از پشتِ پنجره نگاه میکرد گفت :
“جانم!”
پرسیدمش:
“بگو!”
: خودش را نزدیکتر کرد و افزود:
“شنیدم که جهان میمیرد؛ یعنی ما نابود میشویم!”
به چشمانِ ناامیدش نگاه کردم. سوختن در مردمک هایش شعله میکشید. صورتش زرد و زار بود.
پرسیدمش:
“کی میگوید؟”
لبش را زیر دندان گرفت. آتشی در دلم شعله ور شد. من او را خیلی دوست داشتم، خیلی؛ مگر او مرا بیشتر از خودش دوست میداشت. لبانش، چشمانش، صورتِ گرد و مهتابیش همه همین را میگفتند.
گفتمش:
“نه، جهان نمیمیرد!… ما نابود نمیشویم! تا تو هستی بقا است؛ جهان است، گیتی هست!… تو خود برهانِ زیست ما یی!”
خودش را به من چسپاند. بوی بقا میداد عطرِ بدنش سرمستم کرد. تنش رعشه داشت. حرارتِ پستانهایش را حس کردم. دستانش از دو جانب مرا احاطه نموده بودند. نفسهای گرمش بناگوشم را نوازش میکرد، گفت :
“نگذار جهان بمیرد!… نگذار سارونه ها خاک شوند!”
از جایش برخاست. روبرویم نشست و دو دستم را به دست گرفت.
بی محابا پرسید :
“فرزندت را چی نام میگذاری؟”
و خندید:
“نگو! میدانم. نامش را مهرماه میگذارم. همانی که تو میخواهی!”
اما مهرماه هیچوقتی بدنیا نیامد. مهرماه در عشق ما زنده گی میکرد، در عشقی که اسیر زمانه بود. در عشقی که دست و پایش را با غل و زنجیر بسته بودند. سرم را آرام آرام تکان دادم.
مهرماه هنوز در من بود، در ستاره بود و هنوز با ما نفس میکشید. هنوز تار و پود وجود ما بود.
ستاره سرش را روی زانوان من گذاشت. دو تارِ مو در سرش سپید شده بودند. سرش داغ بود، میدانستم که افکار زیادی آنجا خانه کرده بودند. اضطراب، دلهره، تشویش، ترس و ناتوانی!
نازش دادم پنجه های ناتوانم میان زلفانِ معطرش آرام آرام میگشت و لذت میبرد. ناگهان حرکت دستم را روی گونه اش متوقف ساخت. صورتش گرم بود. گفت :
“اگر تو بمیری؟”
گفتمش:
“نمیمیرم!”
گفت :
“اگر این برگهای سارونه بریزند؟”
گفتم :
“نمی ریزند.”
گفت :
“اگر خاک شوند؟”
گفتم :
“نمی شوند.”
من نادانسته اطمینانش میدادم. گفتی به خواستنِ سعادت معتاد شده بودم. از کجا خبر که خودم رفتنی بودم!… از کجا خبر که برگهای سارونه پوسیده بودند!
گفت:
“من باید مهرماهت را به دنیا بیاورم… جهان بی مهرماه لذتی ندارد!”
دردهایش را با آهی بیرون داد. رنگش پریده بود. دستش روی شکمش رفت. عشق با تمام قوت در رخسارش خیمه زده بود. مانند فرشته ها شده بود. زیبا، ملکوتی و مهربان. من بالهایش را میدیدم. شکوه و جلال عشقش را میدیدم. ستاره جبروتی شده بود.
گفت :
“من نمیگذارم!… نه، نمیگذارم جهان بمیرد! تا مهرماه را نیاورده ام کسی حق ندارد از اینجا برود!”
و سوی من المناک نگریست :
“نمیگذارم!”
دیدم دستهایم روی گونه هایش بی حرکت شدند. گفتی مرگ در سرزمین وجودم راه میرفت. یک بی حسی، یک نافرمانی، یک غم و غصه مرا فرا میگرفت. میدیدم که بی ستاره میشوم. بی مهرماه میشوم. بی سارونه میشوم.
گفتی مرا حس کرد. گفتی چیزی را در صورتِ من خواند که روبرویم روی دو گندۀ زانو نشست و گفت:
“قول بده !… قول بده که نمیروی!… من مهرماهت را به دنیا می آورم!”
به چشمانش نگاه کردم. ملتهب بودند. روغنی بودند. مانند آبگینه یی میدرخشیدند. گفتی دروغ میگفت. گفتی اینها را بخاطر من بیان میداشت. نمیدانم چرا سرم را به عنوان اطاعت تکان دادم و او دستانم را فشار داد. حرارت از راهِ دستانش به بدنِ سردِ من گرما بخشید. گفتی دوباره زنده شدم.
دیدم کسی صدایم میزد. بنظرم آمد مهرماه بود. سرم را بلند نمودم. شاخه های سارونه جلو چشمانم بودند. نغمه های باد آنها را میرقصاند. اطرافم را نگریستم. کسی بلند بلند میگفت : ستاره!… ستاره!
کسی صدا میزد مهرماه، مهرماه!
کسی هم آرام آرم زمزمه میکرد : جهان، سارونه ها!
و سایۀ این نامها با سایۀ برگهای سارونه در آمیخته بودند. عطر های شان امتزاج یافته بودند. این سایه ها و عطر ها بالای سرم میچرخیدند و میچرخیدند و مرا در چاهی که پیش پایم حفر میشد فرو میبردند. شنیدم، صدای ستاره بود. میگفت :
“بده! دستت را بده!… احتیاط که نیفتی”
درد و دریغ که کسی در اطرافم نبود. ستاره را ندیدم، مهرماه هم گویا رفته بود. نمیدانم… شاید رفته بود تا با برگهای سارونه بازی کند. شاید از آن برگها برای مادرش امیل میبافت.
دیدم آسمان غرید. دانه های سردِ باران تختچۀ زیر سارونه را تر کرد. باران دانه های درشت داشت. خیلی درشت و بزرگ. گفتی از عرش نمی آمدند. از جهنم سرازیر شده بودند. تا نگاه کردم این دانه ها، سیل شدند. یک سیل وحشی و خروشان. پر از اجسادِ آدمها. پر از اجسادِ بیچاره گانی که نفس نداشتند. همه بر سر و کول یکدیگر میلولیدند. همه گوسفند وار به دنبال ستاره بودند. ستاره هم پیشاپیش آنان میلولید. سیل همه را برده بود. سیلِ تشنه گی بود، سیلِ گشنگی بود. چرا آنان را سیل میبرد. چرا ستارۀ من پیشاپیش آنان با امواج متعفن آب دست و پنجه نرم میکرد؟ شنیدم کسی گفت :
“بلاخره سیل بُردش ! آن بد نام را میبینید؟!”
دیدم ستاره روسپی شده بود. نه، مانند روسپی شده بود. روسپی زیبا و قشنگ که من دوستش داشتم. قدِ بلند زلفانِ دراز و چشمانِ میشی رنگ داشت. او را سیل میبرد. زیباییهایش را سیل میبرد. سیلِ تشنه گی، سیلِ گشنه گی شاید هم سیلِ خودبینی و خود نگری. رفتم که بازو اش را بگیرم. دست دراز کردم، گرفتمش. دیدم تنش خیلی بزرگ شده بود. بدنش آماس کرده بود. شگفتزده دیدم باردار شده بود. شکمش پر از مهرماه ها بود. سیل سر و صورتش را زار ساخته بود. گفتی پوست بدنش میترقید و میتکید. نفس نفس میزد. تنش بوی مرداب میداد، بوی جماع میداد. سرش را بر زانویم گذاشت و دردناک گفت :
“مرا سیل بُرد!”
گفتمش :
“میدانم، نگو!”
گفت :
“ببخش!”
و چشمانش را بست. و من این را نمیخواستم. چرا میرفت. چرا تنهایم میگذاشت؟
بلی ستاره یک بد نام شده بود. یک روسپی شده بود یک روسپی زیبا و دوست داشتنی با مژه های بلند، بینی خوش تراش و نگاههای نافذ. روسپیی که من عاشقش بودم.
به صورتش نگاه کردم. گمان بردم که مُرده است. گمان کردم که آخرین نفسهایش را بیرون میدهد.
دیدم چشمانش را به سختی باز کرد و شکسته شکسته گفت :
“به مردم بگو که ستاره را موتر زیر گرفت. جسدم را دور از انظار مردم آتش بزن تا دیگر از من نشانی نداشته باشند.”
و من چنان کردم. اما تنها گفتم ستاره مُرد و مردم هم باور کردند؛ اما ستاره نمرده بود. ستاره نفس میکشید؛ تک و تنها دور از انظارِ مردمان، دور از نظر مشتریانش در یک تابوت میزیست، در یک تابوت تنگ و تاریک که نامش را آزادی گذاشته بودند. ستاره دیگر آزاد بود و سارونه ها همچنان!… مگر من خاک شده بودم و مهر ماه همچنان.