داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «خشاب»

فقط پدرم پاسپورت داشت و من هیچ. نزدیک مرز ایران بودیم که پدرم ایستاد و جلوی من را گرفت.
_وقتی رسیدیم تو گپ نزن.سر تو پایین باشه. حالی زود کو پیراهن تنبان بپوش.
لباس بلند محلی ام را پوشیده بودم. بین راه از هرات تا مرز ایران چند بار گفته بود که لباسم راعوض کنم. ولی من نکردم. پدرم جلوتر نمی رود ساکش را زمین می گذارد.
_زود کو پیراهن تنبان کن، زود
_همی خوبه آقا جان راحتم
پدر لباسم را می کشد.
_بیرو کن که دیر می شه
می دوم به سمت مرز ایران پدرم دنبالم می آید وقتی به من می رسد، سربازهای مرز ایران را می شود دید. پدرم شک کرده دور کمرم را لمس می کند و می فهمد من یک خشاب پر فشنگ توی لباسم جاساز کردم و می خواهم به ایران ببرم.
رنگش به سفیدی ریشش می شود. عین موقعی که دستش را تیغ بریده بود خون از او رفته بود. صدای خس خس سینه اش در می آید. مدام اطراف رانگاه می کند. سربازهای مرز ایران، مرز اسلام قلعه و سه کانتینر چرب و گازوییلی که نزدیکمان است.
پدر نگاهم می کند نگاهش ما را یاد روزی می اندازد که پدر بزرگم فوت کرد. دستش را مشت می کند و بالا می آورد به دندان می گیرد. آب دهنش را قورت می دهد و بعد فحش:
_هی بی پدر چوچه سگ. چی کار کردی. بی عقل ایی چی مرگه آوردی
اطراف را نگاه را می کند. سربازهای مرز اسلام قلعه و کانتینرها بیشتر حواسش پی سربازهاست. توی چشم‌هایم خیره می شود.
_نگفتی اگه همی پس مرگه پیدا کنن چی خاک به سر می کنی. به کانتینرها اشاره می کند.
_برو پشت همینا، شاجوره خاک کن. گم کن.
_از پدرم یک قدم فاصله می گیرم. گرمم میشود. سرم را می اندازم پایین
_لازمش دارم آقا جان. به من کاری ندارند. باید ببرم تربت جام قول دادم به کسی
پدرم کف دستش را می گذارد روی شانه ام و بعد چنگ می زند. زبری کف دستش خار می شود؛ توی تنم شانه ام تیر می کشد.
_ای نافهم بی عقل چی لازم داری فکر کردی اسباب بازیه. به کی قول دادی. به چی خاطر.
به خاطر خواهرم بود. هر رقم که می شد. خشاب را می بردم تربت جام و می رساندم دست برادر ابوذر که اسلحه داشت. ابوذر هم کلاسی ام بود. وقتی از بچه های کلاس شنیده بودم که برادرش اسلحه دارد با ابوذر صمیمی شدم. خودش هم گفت برادرش اسلحه دارد و در به در دنبال فشنگ می گردد و حاضر است بابتش پول بدهد. خشاب را از ازمری پسر عمه ام گرفته بودم. دفعه اول که با پدرم آمدم هرات ازمری را دیدم. هم سن و سال خودم بود. خودش می گفت صنف ششم است، اما فقط اسمش را می توانست بنویسد و بسم الله الرحمن الرحیم.
بیشتر اوقات آروغ میزد دستش توی شلوارش بود. وقتی دیدمش با من دست داد بلافاصله با من مچ انداخت و مچم را زد و گفت: ای هم از زور تو بچم
جلوی خانه شان یک زمین خاکی خالی بود. با هم رفتیم انجا و ازمری از توی جیبش فشنگ بیرون آورد. با سنگ زد روی فشنگ و دو تاش کرد. نوک مرمی را فرو کرد توی خاک و آتش زد. مرمی شعله گرفت و رنگین کمان کوچکی بالای سرمان درست کرد.
اولین بار بود که فشنگ می دیدم و کارهایی که می شد با آن کرد. بار دوم که آمدم هرات به ازمری گفتم یک خشاب پر فشنگ لازم دارم. دستش را از شلوارش بیرون آورد و تف انداخت روی زمین. گفته بود خشاب چیه بچم. روی زمین شکل خشاب را کشیدم. گفته بود ها شاجوره می گی.
قبول نکرده بود. از پدرش میترسید. مجبور شدم بگویم برای چه کاری میخواهم و کلی وعده سر خرمن به او دادم تا راضی شد یک خشاب پر از پدرش بدزدد. خشاب جور شد یک خشاب سیاه رنگ و پر فشنگ.
پدرم بی خیال خشاب نمی شود. وقتی حرف می زند انگار جلوی تنور ایستاده ام. اگر توی افغانستان متوجه خشاب می شد سرم را می کند.
دفعه اول که آمدم افغانستان نزدیک امتحان‌های ثلث سوم بود. کلاس پنجم. نزدیک سالگرد امام خمینی بود. چهارمین سالگرد امام.
پدرم اصرار کرده بود که برویم افغانستان را ببین. قبال هر چه به او می گفتم: ما با خودت ببر قبول نمی کرد می گفت خوار می شی بابا اما این بار اصرار کرد. مادرم هم موافق بود. می گفت: بهتر از این است که فرهاد توی کوچه دعوا کند.
توی کوچه خاکی نزدیک خانه ی مان بیشتر دعوا می کردیم تا بازی. دعوای اوغان و تاجیک دعوای شیعه و سنی دعوا سر اسم خواهر یا فحش مادر. سر صف نانوایی هم دعوا می کردیم نانوایی افغانستانی ها شلوغ بود همیشه دعوا می شد. هرکس جا می زد لت می خورد. ولی بیشتر دعواها توی کوچه سر اسم خواهر بود. کسی جرات نداشت اسم خواهر دیگری بیاورد. اگر اسم خواهر کسی را میفهمیدی نباید می گفتی. اگر کسی می گفت، می زدیم سرش را می شکستیم.
به اصرار پدرم اولین بار آمدم افغانستان. خودم هم دوست داشتم آنجا را ببینم. همیشه فکر می کردم افغانستان هم مثل کوچه ما خاکی باشد و از چند تپه خاک درست شده باشد.
پدرم زیر آفتاب خیس عرق می شود. مدام سرباز ها را نگاه می کند. دستم را می گیرد.
_لالاجان. پدر جان نکن چی ارزش داره
برای من ارزش داشت به اندازه پنجاه هزار تومن. یک روز قرار شد با ابوذر برویم پیش برادرش. خانه شان زیر پل بود اسمش را گذاشته بودند پل گلاب دره که بوی فاضلاب می داد. وقتی به برادرش گفتم که یک خشاب فشنگ می توانم بیاورم. خندیده بود، گفته بود اگه بتونی هزار تومن می دم. گفتم پنجاه هزار. نزدیکم آمده بود گفت بود.
_برو گم رو شغال پینجاه هزار برو عمو
برگشته بودم خانه. عصر همان روز ابوذر آمده بود گفت اگه تا ده روز دیگه بیاری قبوله. دفعه دوم همین دفعه که آمدم افغانستان به اصرار من بود. پدرم می خواست چند روز دیرتر بیاید. اما من راضی اش کردم. تا بتوانم ده روزه خشاب را بیاورم.
پدرم دستش را می آورد زیر چانه ام سرم را بالا نگه می دارد.
_فرهاد جان. بچه جان زود کو عزیز مه که سرباز ها حالی می رسند.
سکوت می کنم.
_چی مرگ گرفته تو. چی لازم داری
_پنجاه هزار تومن آقا جان فهمیدین.
چشم‌های پدرم گرد می شود صورتش سرخ.
دفعه اول که پدر مرا آورد هرات قرار بود چند روزه برگردم ایران امتحان‌هایم را بدهم اما پدرم یک ماه مرا گذاشت پیش عمه ام و خودش برگشت ایران. بعد از یک ماه آمد و هر دو برگشتیم خانه مان. وقتی مادرم در حیاط را باز کرده بود. خواهرم را دیدم که نشسته کنار مردی سیاه و بلند، سیبیل پر پشتی هم داشت سرم گیج رفت. انگار مرد را یک ماه تمام زیر آفتاب گرسنه و تشنه نگه داشته بودند.
مادرم گفته بود وزیر احمد جان. چند لحظه خیره نگاهش کرده بودم رفته بودم. وزیر قرار بود با خواهرم عروسی کند. وقتی یک ماه افغانستان بودم اتفاق افتاده بود.
وزیر موقع جواب گرفتن از پدرم پنجاه هزار تومن پیش کش داده بود و قرار بود تا دو هفته دیگر بیایند خواهرم را نکاح کنند.
به دور از چشم پدرم به مادرم گفتم به خدا هر رقم باشد پنجاه هزار تومن را جور می کنم و می اندازم جلوشان و خواهرم را نمی دهیم.
پدرم هلم می دهد. وسط سرش برق می زند و پر عرق است.
_پنجاه هزار تومن چی دیوانه شدی
یک قدم می آیم جلو
_چرا آقا جان وقتی نبودم خواهرم و جواب دادی. چرا پنجاه هزار تومن گرفتی
پدرم فریاد می زند؛ متوجه نمی شوم چه می گوید. گوش‌هایم را می گیرم و چشم‌هایم را می بندم.
خشاب و می فروشم و پنجاه هزار وزیر می اندازم جلوش
چشم که باز می کنم یکی از سربازهای مرز ایران به سمت ما می آید. پدرم سرباز را می بیند.چانه ام را می گیرد.
_برو بابا همی شر شیطونه خاک کن. باز گپ می زنیم درست می شه.
چانه ام را از دستش خلاص می کنم. نگاهش می کنم. خون دماغ شده زیر آفتاب
_اصرار نکن آقا جان، دروغ میگی درست نمی شه
دستش می لرزد چانه ام را به زور بالا نگه می دارد. سرباز نزدیک می شود
_بابا برو.بابا…بابا…شا جوره خاک کن
چشم‌هایش غرق اشک می شوند و صدایش نجوا اشکش می چکد روی ریش سفیدش سرباز سر می رسد.
می دوم پشت کانتینر. سرباز پشت سرم می آید شک کرده. بی خیال نمی شود. پشت کانتینر چاله ای می کنم. صدای شکستن کلوخ ها زیر پوتین سرباز را می شنوم. خشاب را می اندازم توی چاله انگشت خاکی ام را فرو می کنم توی حلقم و روی خشاب بالا می آورم. سرباز می ایستد. روی خشاب بالا می آورم و خاکش می کنم.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احمد احراری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx