ساق هایش لوچ بود و هی شصت دستش را میچشید. پاهای گوشت آلودش در هوا تکان میخورد و به هم میپیچید. روی پرنده کنار کلکین زیر آفتابی نرم خسپیده بود. چشمهایش همرنگ خسرو بود و لبخندش حتی زیباتر از او. دلم با دیدن کومهها و به هم خوردن و به هم پیچیدن پاهایش از شوق در سینه پر میکشید. از زیربغلش گرفتم و در هوا نگهش داشتم و با دست به چپ و راست گازش دادم. خندانمش. بعد چهار زانو نشستم و پستانم را در دهانش گذاشتم تا شیر جاری شد، بیدار شدم و خودم را روی بستر مخمل زرشکی یافتم. کلکین باز بود و آفتاب ظهر تابستان پهن. سبزههای کنار کلکین در هوای داغ و معلق راست ایستاده بودند و در دوردست تکه ابری روی آسمان نیلگون به سمتی حرکت میکرد.
آن روز بیبی پیاله چای زیره از چاینک نقرهای ریخته بود و گفته بود خوابت را به زن بیوه یا به دختر شوهرندیده یا به مرد جوان و یا به ملای پیر قصه نکن. خوابت را ببر پیش آب روان قصه کن. برای آب زلال و صاف بگو. آب زلال خوابت را شهر به شهر و ده به ده میبرد. برای سبزهها و رمهها و جویبارها تعریف میکند. آن وقت همهی کائنات خبر تو را میشنوند. همهی کائنات دست به دست هم میدهند تا خواب تو پوره شود. بیبی هرچیز که میدید و هرحکایتی که میگفت در اسطورهها آمده بود. در داستانها قصه شده بود و یا اینکه او همان حادثه را به چشم سر دیده بود. یک بار خواب سیب دیده بودم. بیبی گفته بود سیب میوه بهشتی است عاشق میشوی.
بیبی راست گفته بود. وقتی که زیر گرد و خاک درختها دنبال انار جگر خون و شق شده و شیرین میگشتم عاشق شدم. خسرو زیر شاخ و برگ درختها مرا بوسیده بود و من بی چون و چرا به این فکر شده بودم که یک پسر کوچک همرنگ خودش داشته باشم؛ با ابروهای کشیده و بلند، چشمهای قهوهای تیره، همان رقم یک موی. همان رقم یک روی. پیش خود فکر کرده بودم که نام یک پهلوان را رویش بگذارم. اسفند یا رهام یا سیاوش.
آن وقت بیبی گفته بود آرزویت را به کسی نگو. نه به من نه به همسرت و نه به خواهر خوانده ات. آرزویت را شب زیر آسمان پرا ز ستاره قصه کن. ستارهها میشنوند. ستارهها میبینند و چشمک میزنند و می خندند. ستارهها روی آسمان دست به دست هم میدهند و آرزویت را شکل میبخشند. هر شب خبر از ستارهها بگیر. هر وقت که دست به دست هم دادند و شکل آدم را رسم کردند، بدان آرزویت پوره میشود. من هر شب روی برنده زیر آسمان میخوابیدم تا نیمه شب بیدار میماندم و به ستارهها چشم میدوختم. ستارهها شکل آدم نمیشدند. ستارهها دور از هم ایستاده بودند. به هم نزدیک نمیشدند. ستارهها دست به دست هم نمیدادند.
آن شبها گاه به پهلو میغلتیدم و به صدای خندههایی که از میهمان خانه میآمد گوش میدادم. صدای خسرو را خوب میشناختم. خسرو پر میزد و میبرد و میخندید. پر میزد و میباخت و می خندید. خسرو مرد مردان بود. خوش ادا و خوش نما. سفرهاش همیشه هموار. دوستانش همیشه شاد. نیمه شب ها، نیمه مدهوش میآمد و مینشست کنار بسترم و صدا میزد خاتون. گاه دستش را میگرفتم وبه خواب میرفتم. گاه خود را به خواب میزدم. گاه ناچار تسلیم خنده هایش میشدم. آدمی بود که نمیشد از او قهر کرد. آدمی بود که نمیشد به او نه گفت. نگاههای گاه سرشار و گاه غمگینی داشت. همین بود که هیچ کس به او نه نمیگفت حتی من خاتون به او نه نگفته بودم. نه نمیشد. نمیشد با او مخالفت کرد. زیر درخت انار هم که دستم را گرفته بود به او نه نگفته بودم. برای همین روز و شب را سر کرده بودم و منتظر دست به دست شدن ستارهها شده بودم. اما خسرو منتظر هیچ چیز نمیشد. منتظر هیچ کس نمیماند. همه به او بله میگفتند. هر وقت که میخواست یک تکه از باغسرا یا باغ انگور را بفروشد حتی من، خاتون، صاحب باغ و خانه سرا، به او بله میگفتم. حریفش نمیشدم، حریف چشم هایش نمیشدم. روبروی آیینه که میایستادم. خودم را میدیدم با پیشانی بلند و چشمهای سیاه درخشان و گردنی بلند و گوشوارههای یاقوتی بلند و زنجیر ظریف طلایی. بیبی موهایم را شانه میزد و اسپند دود میکرد و هزارتا نام خدا میگفت و خسرو میآمد و دست در گردن ام میانداخت. دهانش بوی گسی میداد. دستش را پس میزدم و او میگفت: خاتون. همین خاتون گفتنش کافی بود که مقاومت در من در هم شکند. یکبار صدا زدنش کافی بود. بعد در چله یی تابستان ساعتها روی نالین مخمل زرشکی در هوای سرد اتاق میخوابید. بیدار که میشد میگفت دیر شد. همیشه همین را میگفت. دیر شد. لذت میبرد که به سرعت کارها را به پیش ببرد. به سرعت تصمیم بگیرد. به سرعت ناامید شود و به سرعت امیدوار. زمان پیشش ارزش طلا را داشت مثل من نمینشست پای درخت بهی که به جریان آب روی سبزهها نگاه کند وقت اینطور کارها را نداشت. حس این اینطور کارها را نداشت.
آن روز رفته بودم به سرای پیشان. به پیش حاجی بابا. نشسته بودم کنار بسترش و صدا زده بودم حاجی بابا و گفته بودم : باغ انگور. خسرو. حاجی بابا دست از خواندن مثنوی برداشته بود. نخ نشانی را لای ورقش گذاشته بود و کوشیده بود که سرش نلرزد و کوشیده بود که زبانش در کام نچسپد و بتواند حرف بزند و زده بود ولی فقط گفته بود: خاتون. منظورش این بود که خاتون غم و غصه نخور. زندگی میگذرد. اینها را از حالت چشم هایش میفهمیدم. نوع نگاهش به هستی را میشناختم. همه چیز میگذرد چون آب روان. جویها خشک میشوند و آب تازه میآید. برگهای زرد و خشکیده از شاخ درخت میافتند. برگهای تازه سبز میشوند.
آن روز پس بر گشته بودم به سرای دم و بیبی را گفته بودم که زیر درخت بهی را آب پاشی کند. خودم روی برنده نشسته بودم و با زنجیر طلایی یادگار مادرم بازی کرده بودم. بیبی هم چنان که آب پاشی میکرد گفته بود: آدم خشم خود را نشان نمیدهد. آدم پیش پدرش نمیرود که از همسرش بگوید. آدم رازش را نگه میدارد. به او عشق میورزد. او را به دم و دستگاه خانه پای بند میکند. شاید روزی ستارهها دست به دست هم بدهند. تکیه داده بودم به بالش دست دوز بیبی که گلهای تارهایش طلایی بود که خسرو باز آمده و نشسته بود و دست در زنجیر طلایی گردن ام انداخته بود و خندیده بود و گفته بود از باغ هفت رقم انگور آوردهام. ازهمان رقمهایی که تو خوش داری هم آورده ام. لعل و کشمشی و فخری و حسینی. بیبی کوارچه ی انگور را به زیردرخت بهی آورده بود. بوی گل بهی و بوی انگور تازه به دماغم پیچده بود. گفته بودم :خسرو، هیچ وقت از انگور سیر نمیشوی. نه از خود انگور نه از آب انگور. گفته بود: خاتون، نه از باغ انگور. بیبی اشاره کرده بود که نه نگو. شوخیهای کنایه دار نکن. با اشاره ابرو فهمانده بود که گپت گوشه نداشته باشد و رفته بود رعنا را آورده بود زیردرخت بهی. رعنا دور نشسته بود و دایره زده بود. با چشمها بسته دایره میزده بود. خسرو گفته بود : همان آهنگ شب عروسی را بخوان و رو به من کرده بود و گفته بود: خاتون چه یک پری ای بودی. نزدیک آمده بود و دست انداخته بود در زنجیر نازک و بلند طلایی و رعنا خوانده بود : اولنگ اولنگ آی اولنگ آی امانهای دلبر. بیبی کنار رفته بود و خود را از زیر درخت گوشه کشیده بود. آن روز خسرو در برم کشیده بود تا شاید ستارهها دست به دست هم دهند.
بیبی چهل طاس آب از کاسه یی طلایی بر گیسوانم پاشیده بود و چهل بار بسم الله گفته بود. قفل کوچک طلایی را بر دور نخی دعا خوانده شده گره زده بود و نخ آن را دور کمرم پیچانده بود و گفته بود: نام خدا، هنوز کمرت کمر هژده سالگی است. مثل مادرت هستی او هم باریک بود و بلند و گردنی افراشته داشت. مادرت را چشم زدند. مادرت رخ زرد شد. آن روز گفته بودم: بیبی دلم میخواهد از سرای بیرون شوم. بروم وسط بازار. بین مردم. بروم کنار باغها، جویبارها. میخواهم تا سر کوه ها بروم. لب درهها بنشینم. بیبی بی آنکه حرفم را گوش داده باشد گفته بود: به سرا نگهش دار. از سرا بیرون نرو.
آن شب میهمانی خسرو خان بود. خدم و حشم خانه ی پدری ام در رفت و آمد بودند و با خوشحالی برای او خوش خدمتی میکردند. همه چیز را برابر میکردند. تختهای چوبی را کنار هم میچیدند. قالینچههای سرخ را روی نالینها میانداختند. پشتیهای طرح آهو را به دیوارهها تکیه میدادند. پسته و چهار مغز شور را روی آتش و ته تابه شور میکردند و داخل ظرفهای نقره ای، مقابل هر نالین و پشتی، روبروی هر میهمان میچیدند. صدای ساز و آواز که میشد پلوها و کبابها و نوشیدنیها را دست به دست هم روی سفرهها میچیدند تا نیمه شب همینطور در چشم من میرفتند و می آمدند آن شبها خوابم نمیبرد. عادت داشتم در تاریکی بنشینم یک گوشه یی و خیره در سیاهی نگاه کنم و نگاه کنم تا هوا خاکستری شود. هوا که خاکستری میشد پرده ی اتاق را باد میزد و من میدانستم که آخرین گوشه ی باد روی صورت خسرو میوزد و ابروهایش را نوازش میکند.
ظهر شده بود و خسرو هنوز در خواب بود. خدم و حشم به آهستگی کارها را برابر میکردند. پیالهها و چاینکها را لب جوی میبردند تا با گرد خاکستر پاک بشویند. پردهها را به هم گره میزدند. کلکینها را باز میکردند تا بوی عطر و عرق و سیگار بیرون رود. مراقب بودند که خسرو خان بیدار نشود. مرا هم بی غم نمیگذاشتند. میرفتند و از اتاق خسرو گوشواره یی پیدا میکردند که مال من نبود. سوزن سنجاق طلایی که مال من نبود و یا شالی و یا انگشتری که از من نبود و میآوردند و کف دستم میگذاشتند. خدم و حشم خانه ی پدری من پیش خود حساب و کتاب داشتند. خدمت بانو را میکردند یا از سر دلسوزی یا از سر نخوت و یا هر چی. همیشه شی زنانه را به من میسپردندکه مال من نبود.
خسرو که بیدار می شد اعصابش سگی بود کی میتوانست به او تو، بگوید. حال نداشت. اشتها نداشت. گپ نمیزد. کسی را نمیدید. سرش دور میزد و آدمها را سگهای میدید که واق واق میکنند و او هی چخه میکرد. پدر کسی جرات نداشت در آن حالت به پرو پایش بپیچد. برای همین خانه در سکوت فرو میرفت. خدمت کاران میرفتند و در گوشههای سراچه میخسپیدند و ماندگی کم میکردند. من روی تخت مخمل زرشکی چشم به سقف میدوختم و از یک تا هزار را هزار بار میشمردم. بیبی هم دم به دم اوضاع را کنترل میکرد که مبادا تقی به توقی بخورد و حال خسرو خان از این هم که هست بدتر شود.
آن روز بیبی آمده بود دم درگاه و خواسته بود چیزی بگوید که سایه بیبی را پس زده بود و پا به درون اتاق گذاشته بود و صورتم را سه بار بوسیده بود. سایه از این طرف و آن طرف اختلاط کرده بود. با صدای بلند خندیده بود تا خسرو آمده بود و میان من و او نشسته بود. خسرو دستم را گرفته بود درحالیکه چشم به سایه داشت. نگاهش در نگاه سایه خندیده بود. دستم را پس کشیده نتوانسته بودم. فشار دستش را تحمل کرده بودم در حالیکه بوی عطر و بوی سیگار یک جا به دماغم پیچیده بود.
آن روزهیچ هوش و حواس ام سرجایش نبود و درست ندیده بودم که خسرو چگونه از گوشه ی لب سیگار کشیده بود. مژههای بلندش روی صورتش خمیده بود و و پوست صاف بینیاش در چهره میدرخشید. چشمهایش خمار شده بود و نگاهش در نگاه سایه گره خورده بود. همه ی اینها باعث شده بود که سایه با گوشه ی دامنش بازی کند و نگاه از او بر ندارد. حواس من اصلا نبود که خسرو بازویش را به بازوی سایه ساییده بود، طوری که چشمان سایه درخشیده بود. آن روز هوش و حواس از سرم رفته بود و ندیده بودم که آنها رفته بودند زیر برگ و بار درختان و من در گوشه ی برنده نشسته بودم و از یک تا هزار را هزار بار شمرده بودم.