داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «تابوت»

هرموقع که مهمان زیاد داریم یک کاری میشه، هرموقع که این دیگ کلان را می آورند گوشه حویلی می گذارند من می فهمم که یک خبری است، یا یک خبری میشه، دیشب وقتی دیدم که باز دیگ را آوردند، فهمیدم که صبا یک خبری میشه، بدنم گرم شد بعد هم یخم گرفت. امروز خانه ما، خانه ما نه، خانه مامایم – خانه ما اینجا نیست – خیلی بیروبار شده بود، مثل روزی که پدرم را بردند، بعد از آن که پدرم را بردند نه خانه ما و نه خانه مامایم اینا، اینقدر بیروبار نشده بود. مادرم صبح زود از خواب بیدارم کرده بود وقتی بیدارم کرد، گفته بود؛ امروز مهمان داریم، بعد هم دست مرا گرفت برد تشناب. مادرم امروز یک رقم دیگه شده بود، مهربان و خوش اخلاق بود، یک رقم غمگین، صبح زود وقتی ازخواب بیدارم کرد، مرا ماچ کرد، بدون آن که قهر شود که چرا جایم را ترکده ام مرا برد تشناب، پیش ازی وقتی از خواب بیدارم میکرد، اگه شاش کده بودم با قهر از دستم می گرفت کشان کشان طرف تشناب می کشید، تا به تشناب می رسیدیم نزدیک بود دستم از بازو کنده شود، ولی امروز خوش اخلاق بود، خوش اخلاق که نه، یک رقم دیگه بود، یک رقم که آدم هم خوشش می آمد، هم بدش، پیش از ای هروقت جایم را تر میکردم مرا دومی گفت و می زد، با سیلی به سرم می زد، بعد هم درحالی که بر پدرم نالد می کرد و پدرم را دومی زد مرا کشان کشان به طرف تشناب می کشید، پشت سرهم دو می‌گفت و با سیلی به سر و رویم می زد، ولی امروز هیچ چیز نگفت، دست مرا گرفت، اما طوری کشید که من از پشت سرش کشال نشدم، باهم به طرف تشناب رفتیم، پا به پای هم. در تشناب دیدم که یک قطره آب از چشم اش پایین لغزید، درست مثل روزی که پدرم را بردند، آن روز هم از چشم مادرم همین طور آب می آمد، قطره قطره از گوشه چشمش کنده میشد به طرف پایین حرکت میکرد، بعد از لحظه ای که روی کومه اش می ایستاد به پایین می چکید. در تشناب باز مرا ماچ کرد، تشناب که جای ماچ کردن نیست، وقتی ماچم کرد رویم تر شد، یکی از همان قطره ها کومه ام را تر کرد. از تشناب که برگشتیم مهمان‌ها زیادتر شده بودند، خاله هایم و زن مامایم را هم دیدم، حتما صبح زود آمده بودند، کلگی به جارو پارو و پاک کاری مشغول بودند. کلگی کار میکردند، آشپزخانه را پاک میکردند، اطاقا را جارو میکردند دیگ و کاسه ها را میشستند و… مادرم زود برای من چای آورد، دیگه رقم بود یک رقم خوش اخلاق، هیچ وقت اینگونه نبود، آدم فکر میکرد مریض است، امروز بوره هم به پیاله ام انداخت، دیگه روزا چای تلخ می خوردم، امروز چای شیرین با نان، گفتم که مادرم کمی مهربان تر شده بود، ولی یک رقم که آدم خوشش نمی آمد، ساکت بود، دلم می خواست مثل روزهای دیگه می بود، دلم می خواست با سیلی به سر ور ویم می زد، پدرم را نالد میکرد، ولی او امروز یک رقم خوش اخلاق شده بود، یک رقم طرفم نگاهم میکرد که دلم می خواست نگاهم نکند، یک رقم نگاهم میکرد که دلم میشد بگویم؛ چرا ای رقم طرفم سیل میکنی؟ ولی نگفتم… .

مهمان ها یکی یکی می آمدند، هرچه مهمان ها زیادتر می‌شدند، بیشتر وار خطا میشدم، بیشتر یاد روزی می افتادم که پدرم را بردند، آن روز هم همین زنکا و مردکا آمده بودن خانه ما، کاکا اسلم، رحمان دکاندار، خلیفه رجب و… خاله بلقیس، مادر سارا و… کلگی آمده بودند… پدرم را که بردند بعد از چند وقت یک روز مادرکلان و مامایم آمدند خانه ما، نان چاشت را خانه ما خوردند، با کاکایم گب زدند و جنجال کردند بعد ملا آمد دعا کرد. مادرم هرچه داشت جمع کرد بین بکسش و کالای مرا هم جمع کرد بین بکسش ماند، مامایم، من و مادرم را با خود آوردند خانه خودشان، از آن روز ما به خانه مادرکلان ماندیم، از آن روز دیگه هیچ کس از ما سر نزد، نه کاکایم اینا نه بی بی… هیچ کدام. چند دفعه هم که از مادرم پرسیدم که کی می ریم خانه مان؟ هر دفعه مادرم با قهر جواب داد بود؛ کدام خانه؟ و بعد ادامه داده بود؛ خانه ما همینجا است. ولی من هیچ وقت باورم نشد که خانه ما اینجا باشد، همیشه می گفتم خانه مامایم… .

نزدیک چاشت شده بود، مادرکلان به مادرم گفت : تودیگه بورو سروجانته بشوی، بورو که پسان وقت نمیکنی، مادرم دست از کار کشید، من و مادرم، خاله نرگس و زن مامایم رفتیم تشناب، اول مادرم جان مرا شست، بعد هم خاله و عمه ام جان مادرم را شستند، هیچگاه ندیده بودم کسی دیگه جان مادرم را بشویه، همیشه من و مادرم تنها می آمدیم تشناب، ولی امروز خاله نرگس و زن مامایم جان مادرم را شستند، یاد پدرم افتادم، اون روز هم چند نفر در تشناب پدرم را شسته بودند، بی بی می گفت ؛ صوفی برات و خلیفه عبدالله، اسماعیل را غسل داده اند، اسماعیل پدرم بود به همین خاطر کالا و لنگی پدرم را داده بودند به آنها. از تشناب که برآمدیم دیدم که مهمان‌ها زیادتر شده اند. در خانه کلان مردکا بودند، در خانه زیرزمین زنکا نشسته بودن، ساکت بودند، با هم آهسته پچ پچ میکردند، زود زود راه میرفتند، ازکنار همدیگه تیز تیز تیر می شدند، همه سراسیمه بودند، یک تَیب کوچک در یک گوشه خانه ساز می خواند : ما دستمال آوردیم به سرشال آوردیم… ولی هیچ کس به او گوش نمی داد، کلگی برای خودشان پُچ پُچ میکردند، معلوم بود که تیب از یکی از زنان مهمان است، چون ماماییم اینا تَیب نداشتنند، دیگ کلان در گوشه حویلی روی آتش بود، یک دیگ کلان برنج بود و دو دیگ کوچک دیگه هم قورمه بار بود، از بوی آن میشد فهمید، بوی آن همه جا پخش شده بود. مادرم با یک حالتی دم به دم مرا بغل میکرد و ماچ می کرد، من چند دفعه دیدم که قطره قطره آب از روی کومه هایش پایین می ریخت، درست مثل روزی که پدرم را بردند… .

می خواستیم از دهلیز تیر شویم که دیدیم مادرکلان ام با یک مرد که که بروتای سفید داشت جنگ و جنجال میکردند، غالمغالشان بلند بود، مادر کلان ام می گفت؛ چرا بری پری گل لباس سفید نیاوردی، مگه شما پشت جنازه آمدید؟ چرا لباس عروسی نیاوردی؟ چرا لباس سفید نیاوردی؟ مردکه بروتی آرام آرام در جوابش گب می زد؛ به نظرم می آمد که پیش مادر کلان زاری میکند، می گفت؛ نشد دیگه، شما ببخشید؛ حالا وقت ای گپا نیست و… .

ولی مادرکلان بلند بلند و سرقار گب می زد؛ ما اینجا سیال داریم، دوست و آشنا داریم، پیش در و همسایه آبرو داریم، درسته که دخترم بیوه است، درسته که یک شویه تیرکده… وقتی مادرکلان گفت؛ درسته که دخترم بیوه است، من به طرف مادرم نگاه کردم، همیشه اینطور بود، وقتی گپی از بیوه میشد، یا نام بیوه به زبان کسی می آمد، من به طرف مادرم نگاه میکدم، عادتم شده بود… .

من و مادرم زود از پهلوی آنها تیر شدیم، مادرم با چادرش رویش را پوشاند، به نظرم نمی خواست مرد بروتی رویش را ببیند، تیز رفتیم به پسخانه دهلیز که کسی نبود، غیرا ز ما و خاله نرگس و زن مامایم، خاله نرگس و زن مامایم شروع کردند به شانه کردن موهای مادرم بعد هم شروع کردند به آرایش مادرم. من هیچ وقت ندیده بودم مادرم آرایش کند، خنده ام گرفته بود، اول چشمانشه سرمه کردند بعد هم لب سرین زدند بعد هم به رویش سفیده مالیدند… آنها چسپیده بودند به سر و روی مادرم ولی مادرم آرام شیشته بود، مثلی که دم نداشته باشه، مثلی که زنده نباشه و… مادرم خیلی قشنگ و نوربند شده بود، مادرم جوان تر شده بود، ولی مادرم دق مالوم میشد، ساکت نشسته بود، هیچی نمیگفت مثلی که زنده نباشه، دم به دم آب چشمانشه پاک میکرد، دم به دم طرف من سیل میکرد، طوری که دلم میخواست سیل نکند. گاهی که فرصت می شد، مرا می بوسید، درست مثل روزی که پدرم را بردند. جنازه پدرم را که می خواستند ببرند، مادرم مثل بی بی جیغ نمی زد، آرام آرام گریه می کرد، مثل امروز… .

از پسخانه که آمدم بیرون باز همان مرتکه بروتی را در دهلیز دیدم که باز با مادر کلان جنگ و جنجال میکرد، غالمغال مادرکلان بلند بود : چرا موتر گل پوش نیاوردی، چرا موتر گل پوش نکردی؟ ما اینجا سیال داریم، دوست و آشنا داریم، شما چرا سبک گرفتین؟ دخترم صاحب یک اولاد اس از خیلی از دخترای محل همی حالی سره، دخترای هم سن سالش هنوز شوی نکده، چه کم داره که موترش گل پوش نباشه، لباس سفید نپوشه،… .

مرتکه بروتی اول آرام آرام گب می زد ولی یک دفعه سر قهر شد وگفت : خاله جان مگه چه شده؟ فکر کدی دختر چارده ساله عروس میکنی؟ من که دفه اولم نیست که ای چیزاره نفامم، ای زن سوم من است، هرچیز از خود وقت داره، ببین من تاحالی دو تا زن دیگه را عروسی کرده ام بخدا د هیچ کدام مثل امروز خون جیگری و جنجال نداشته ام خدا نخواسته بوده که من اولاد دار شوم، اگر نه همان دو تا هم هفت پشتم را بس بود، گله یک دختر را ازمه گرفتی باز غال ماغال هم میکنی؛ موتر گل پوش نکدی، لباس سفید نوردی،… کلمات آخر را بلند بلند گفت، طوری که همه مهمانا می شنیدند، همه ساکت شده گوششان را به طرف دهلیز تیز کرده بودند… در این وقت آغاگل احمد که ملای مسجد مامایم اینا بود آمد مادرکلان را و او مرتکه بروتی را همراه خود برد طرف اطاقی دیگه، اطاقی که پدرکلان اینا اونجا بودند. من دوباره برگشتم پسخانه پیش مادرم اینا، مادرم لباس نو پوشیده بود، خاله ام دم به دم دو میزد، نمی فهمیدم به کی؟ ولی می گفت : پدرنالد سنده، خدا امیته دیده که بریت اولاد نمیده، یک لباس چیه که نیاوردی، حالا موترام خیرس، کالای سفید که رواجه، آبروی ما رفت و… مادرم همه چیزش نوشده بود قشنگ تر شده بود، کالای سبز مهره دار خامک دوزی شده با پیژامه سفید که پاچه آن گلدوزی شده بود، پوشانده بودندش. گوشواره های زردرنگ به گوش اش انداخته بودند، خیلی خنده ام گرفته بود، مثل آنهایی شده بود که عروسی میکنند… .

مادرکلان آمد پسخانه، دو بسته پیسه را داد به خاله نرگس و گفت ؛ بگیرقایم کو، یکیش از خاطر گل موتره، بسته زیادترش از خاطر کالای سفیداس، می خواستم زیاد بگیرم که ملا نماند، خیال کده از سرراه یافته…، خاله نرگس رفت که پیسه را قایم کند. مادرکلان یک دانه کلچه از جیبش بیرون آورد داد به مادرم و گفت ؛ بگیردخترجان این را بخور که شیرین کام از ای خانه برایی… .

بعد از آن که مهمانا نان خوردند من هم با بچه های مهمانا نان خوردم، چندتا از بچه ها از من پرسیدند : تو هم می ری؟ هردفعه من جواب دادم کجا؟ ولی آنها دیگه چیزی نگفتند، ولی یک رقم طرفم سیل میکدند، یک رقم که خوش آدم نمی آمد، بعد طرف همدیگه سیل می کدند، یک رقم که آدم خوشش نمی آمد، نان خورده شده بود، مهمان ها بی حوصله و بی هدف این طرف آن طرف راه می رفتند، به نظرم منتظر بودند، منتظر چیزی، درست مثل روزی که منتظر بودند پدر را غسل دهند و کفن کنند، در این وقت پدرکلانم یک بسته را که داخل یک دستمال نو پیچیده شده بود، برد طرف اطاقی که مردکا نشسته بودند، ماهم دنبالش رفتیم. پدرکلان بسته را پیش ملا گذاشت، ملا درحالیکه بسته را باز میکرد، با صدای بلند گفت شادی این مجلس صلوات؛ کلگی صلوات گفتند. بعد همان مرتکه بروتی که با مادرکلان جنگ میکرد، آمد پهلوی ملا نشست، ملا باز با صدای بلند گفت لباس به تن داماد مبارک باشه انشالله. کلگی گفتند؛ انشالله… ملا بسته را باز کرد. داخل آن یک جوره کالای نوبه همراه یک لنگی و یک بوت بود، ملا کالای نو را به همان مرتکه بروتی داد، او کالا را پوشید و لنگی را به سرش بسته کرد، در این وقت مهمانا به او مبارک گفتند و چند نفر آمدند روی سر او شیرنی پاشیدند که من به همراه بچه ها جمع کردیم جیب های من پرشده بود از شیرنی… .

مادرکلان قرآن را آورد به مادرم داد، مادرم آن را روی چشمانش گرفت بعد بوسید داد دست خاله ام، خاله قرآن را روی سرمادرم گرفت و او از زیر آن تیر شد، بعد مادرکلان دست مادرم را گرفت از خانه بیرون برد، وقتی مادرم را از خانه بیرون کردند، کلگی به مرد بروتی می گفتند؛ مبارک باشه، مبارک باشه… . چند تا زن که من آنها را نمی شناختم، آمدند روی سرمادرم شیرنی انداختند، همراه دیگه بچه ها تیزتیز شیرینی ها را جمع کردیم، یکی از زنان که من او را نمی شناختم، باقیمانده شیرنی اش را با پاکت اش به من داد و بعد دستش را روی سرم کشید و پرسید ؛ نامت چیست؟ نامم را به او گفتم، بعد یک رقم طرفم سیل کد که خوشم نیامد، زود از پیشش دورشدم. هیچ کدام از این زنان را نمیشناختم. در حویلی همان مردتکه بروتی آمد مادرم را از چادرش گرفت طرف بیرون حولی برد، داخل همان موتر والگاه که مهمانا به همراه خود آورده بود، رنگ والگاه به رنگ چوپ بود، مثل رنگ تختی که پدرم را داخلش بردند، رنگ والگا مرا به یاد تختی انداخت که پدرم را داخلش بردند. همان مردتکه بروت دار پهلوی مادرم نشست، همان که بروتای سفید داشت و لنگی نوبه سرش بسته بود. مادرم با چادر خودش را پیچیده بود و رویش معلوم نمیشد، مرتکه داخل موتر پهلویش نشسته بود، همان مرتکه بروتی، یادم آمد روزی که پدرم را بردند، همین مردکه یک گوشه تخت را گرفته بود، یک گوشه تخت روی بازوی او بود و سه نفردیگه زیر سه گوشه دیگه تخت راه می رفتند، دیگه مردم پشت سرتخت تند تند راه می رفتند و صلوات می گفتند… یک مردتکه که نمی شناختم آمد شیشه موتر را بازکرد، یک حلقه گل به گردن مادرم انداخت و یک حلقه گل به گردن همان مردتکه بروتی که در چوکی پهلوی مادرم نشسته بود، روزی که پدرم را بردند، روی تخت او نیز گل انداخته بودند، روی تخت او که با چادر سبز پوش کرده بودند پر از گل بود، من هم دویده رفتم که سوار موتر شوم، دستم را از دست مادرکلان ام جدا کردم دویدم طرف موتر، می خواستم سوار شوم، ولی مادرم دستش را روی سرم کشید، مادرم یک کلچه از جیبش کشید به من داد وگفت بورو پیش مادرکلان، همان کلوچه ای بود که مادرکلان به مادرم داده بود و گفته بود ؛ بخور که شیرین کام ازای خانه برایی… ولی مادرم کلچه را نخورده بود، آن را دوباره به من داد، شاید می خواست شیرین کام شوم. پدرکلان نمی دانم از کجا پیدا شد مرا بغل کرد، رویم را ماچ کرد و گفت بیا بریم بریت یک چپلق نو بخرم، سیل کو چپلقایت پاره پاره شده، پدرکلان مرا به بغل مامایم داد و گفت؛ ببر دکان برش یک چیزی بخر، من همراه مامایم طرف دکان رفتیم، موتر حرکت کرد و مادرم از شیشه طرف ما سیل میکرد، رویش پوشیده بود، من چشمانش را نمی دیدم ولی به نظرم آمد که قطره قطره آب از چشم اش پایین می افتد، از بغل ما که تیر شدند من صدا کردم ولی او نشنید، دستش را روی صورتش گرفته بود و مرتکه بروتی دست اش را انداخته بود روی شانه مادرم. من و مامایم رفتیم دکان ولی او برایم چپلک نخرید، به جای چپلق کلچه خرید، جیبهایم پرشده بود از چاکلت و کلچه، هیچ وقت ایقدر کلچه و چاکلت نخورده بودم.

وقتی از دکان برگشتیم مهمانا رفته بودند، کلگی رفته بودند، مادرم نبود، خانه خالی شده بود، ساکت و تاریک مثل گور.

تذکر: لازم می دانم که توضیح دهم در این داستان، منظور از مادرکلان، مادرِمادر است و منظور از بی بی، مادرِپدر است.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عبدالواحد رفیعی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx