داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «بخت»

به نظرم زن عجیبی بود. تسبیح بلندی را در دستش میچرخاند و زیـر لب زمزمه هایی با خودش میکرد. عجیب بود چون در آن سـن و سـال بعید به نظر میرسید. گفت: تا حالا کسی را نداشـتم. از آدم‌هـا هـم بـدم می آید. چون وقتی مرا میبینند، صورتشـان را درهـم مـی کشـند. گفـت: تنهاست و این خانه تنهـا چیـزی هسـت کـه دارد. از زن عجیـب زیـاد نترسیدم ولی هوای خفۀ آن اتاق و بوی گندش دیوانه ام میکرد.
روبه‌رویم نشست. وقتی که لباس بلندش را تا روی زانـو مـی کشـید، انگشتانش را دیدم. ناخن هـای درازی داشـت. تلـی از چـرك و سـیاهی تویش خوابیده بود. عقم را پنهان کردم. سرم کم کم درد گرفته بود. بـوی چاه فاضلاب مشامم را پر میکرد. از جایش برخاسـت و یـک اسـتکان چای، لرزان پیش رویم گذاشت. لکه های سفید روی لب اسـتکان تـوی تاریکی اتاق هم مشهود بود.
گفتم شما وقت ندارین این چاه فاضلاب را خالی کنـین؟ سـر تکـان داد که نه. خال بزرگ بغل دماغش با آن موهای سـیاه کلفـت حـالم را به هم میزد.
گفتم: پس حداقل زودتر تمومش کنید.
ـ عجله نکن بگـذار عصـبانی ت و ناراحتیـت بنشـینه. بـه زور آمـدی اینجا؟
تسبیح را توی دستش جمع کرد و به چشم‌هایم خیره شد.
آره به زور آورده شده بودم. به زور مادر که طبیب دردهـای خـود را این زن مردنی میدانست. شب میخوابید و روز برمیخواست یاد من و بخت نداشته ام میافتاد. به نظر من سی و چند سال سنی نبود که مرا نگران کند. ولی مادر غصه میخورد. از حرف‌هـای کنایـه دار فـک و فـامیلش خجالت میکشید. وقتی موهایم را میبافت اشک میریخت: چه قدر زود موهایت سفید شده مادرجان. البته یکی دو تار بیشتر نیست. نترس.
از موهای سفیدم ترسیدم و تا جایی که میشد قیچی شـان زدم. مـادر میگفت بیا برویم پیش ملا بختـت را ببینـد. یـک مـلا پیـدا کـردم. زن جوانی است که درس خوانده؛ پیش او برویم؛ به خاطر من بیا.
انتظار شق القمر نداشتم؛ ولی کمی امیدوارش کردم که میروم.
وقتی از خیابان سیزدهم گذشتیم، در کوچک سیاه رنگی را زدیم. در بی درنگ باز شد. مادر دستم را میکشید. خودش هم هل شده بود. ولـی من با خودم فکر میکردم که آنجا چیکار مـی کـنم. دنبـال بخـت بسـته شده‌ام به در این خانه رسیده بودم. در نفس آن زن سـیاه کـه چهـره اش ماتم عجیبی را نشان میداد، دنبال سفیدبختی میگشتم.
به محض ورود به آن اتاق، بوی چاه فاضلاب تا توی حلقـم پیچیـد. گیج شده بودم. وقتی نظرم بهش افتاد، گود افتادگی چشم‌هایش همه چیز را از یادم برد. گفتم نمیدانم برای چی اومدم. با مادرم اومدم. وقتی پشت سرم برگشتم او نبود. گفت: چند سال داری؟ به خیالم تقریباً همسن مـن باشی؟ انگار سال‌ها مسواك نزده باشد، بزاق لزجی وقت حرف زدن مثل پرده‌ای روی لب هایش باز و بسته میشد و کش مـی آمـد. سـرم را پـایین گرفتم تا چهره‌اش را نبینم. غرق فکر بوی فاضلاب بودم و گفتم آره.
ـ تو بختت بازه. خودت میدونی. گفتم: پس چـرا مـادرم مرا اینجـا آورده؟ گفت: این چیزیه که خودت میخوای که آمـدی . خـودت همۀ راه‌ها را بستی مثل من.
از جایش بلند شد. استکان را برداشـت و بـرد و یـک نفـس همـه را سرکشید: خیلی سرد شده از دهن افتاده. گفتم ببخشید تشنه نبودم. شـما چرا بختت را بستی و ازدواج نکردی؟!
ـ چون از آدم‌های پرطمطراق بدم میاد. همـه شـان سـرتا پـا غرورنـد. دوستشان ندارم مثل خودشان که از من نفرت دارند. تو خـودت هـم از اینجا بدت میاد و چندشت میشود و به زور آمدی.
گفتم اینجا بوی بدی میدهد و این خیلی آزار دهنـده اسـت. واقعـاً نمیخوای این چاه لعنتی را خالی کنـی؟ تـو خـودت ایـن وضـعیت را دوست داری که تنها باشی؟!
وقتی راه میرفت، دامنش روی زمین کشیده میشد و خرده‌های ریـز نان را این طرف و آن طرف میبرد. از جایم که مثل سنگی سـفت در آن فرورفته بودم بلند شدم و خود را تکاندم. اتاق دیگـر بـرایم آن تـاریکی سابق را نداشت. میتوانستم محل اشیاء را بیابم. وسـایل چنـدانی نبـود. گفتم اینجا لامپ هم نداره؟
ـ وقتی هوا کاملاً تاریک شد، روشن میکنم.
دنبال چیزی میگشت و ناخن های تیزش هر از چندگاهی روی وسایل کشیده میشد. در را باز کردم و از روی بی میلـی دوبـاره تـوی اتـاق را نگاهی انداختم. دستش را دراز کرد و کاغذ تاشده کوچکی را توی جیبم فرو کرد. کفش‌هایم را پوشیدم و زیر چشمی به رفتارهایش خیره شـدم.
گفت اگر خواستی و حالت به هم نمیخورد، تو اسـتکا ن چای ناشـتای خیس کن و آبش را سر بکش. اگر هم حالـت به هـم مـی خـوره، بـده مادرت بریزه جلو در حیاط تا مردم بتونن رویش راه بروند.
خداحافظی نهایی را گفتم و او در را محکم بست. بوی فاضـلاب بـا فشار تمام به رویم خورد.
از آن موقع دیگر پیش آن زن نرفتیم. مادرم هم دست از سرم برداشـته بود. اما تا مدت‌ها بوی آن خانه، آن زن و آن چاه فاضلاب مـدام دمـاغم را قلقلک میداد و مرا یاد آن روز و آن زن میانداخت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx