داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «احمد مادر»

احمد از وقتی 8 ساله بود دلش می خواست زن بگیرد. ایـن موضـوع را نامـادری اش یک روز صبح به او گفته بود. آن روز برای مدرسه رفتن دست و صورتش را شسته بود و نشسته بود پای سفره. وقتی حوله را از صورتش برمی داشت، صورت چرب نامادری اش را دید که می خندید.

نامادری با لب طولانی اش از این سر تا آن سر صورتش می خندید و همین طور رفته رفته صورتش سرخ می شد. صبحانه را گذاشته بود جلوی احمد و این سوال را از او پرسیده بود: “احمد دلت می خواد زنـت بـدیم؟ زن مـی خـوای جـون بـه مرگ؟” این را گفته بود و از خنده ترکیده بود.

دست آخر هم خیره شده بود بـه احمـد و یک چشمک گنده به او زده بود، طوری که انگار یک دوربین عکاسی با فلـش سـبز از او عکس گرفته باشد.
احمد دلش شور افتاده بود که نکند نامادری اش همه چیز را شب دیـده باشـد. احمـد شب‌ها، داخل اتاق کنار پسر عمویش غلام نمی خوابید. با هم عیاق نبودند. غـلام هـر وقـت احمد را می دید می گفت: “دنبه یا احمد دنبه.” احمد هـم بـه غـلام مـی گفـت : “غـلام سیخی یا سیاه سوخته” که چندان کارساز نبود. هر وقت احمد دسـت شـویی مـی رفـت غلام لامپ را خاموش می کرد و می رفت و احمد مجبور بود برگـردد لامـپ را روشـن کند.
دل شوره تمام روز با احمد بود. مطمئن بود نامادری او را دیده.
هر شب وقتی همه می خواسـتند بخوابنـد احمـد جـایش را برمـی داشـت و داخـل پذیرایی کنار پایه مبل می انداخت. وقتی لامپ ها خاموش می شد احمد یکی از پایه های مبل را بغل می کرد و می خوابید.
احمد آن شب داخل پذیرایی نخوابید. داخل اتاق پهلوی پسرعمویش هم نرفـت. آرام جایش را برداشت رفت پشت بام. جایش را پهن کرد و دراز کشید. پتویش را لوله کـرد و بغل گرفت و تا صبح لرزید.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
احمد احراری
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx