دو حرف نو وطندارا، بیاموز
برای خود، برای ما بیاموز
کیست آن آدم که اینجا غرق نیست
غرق سوداهای غرب و شرق نیست
سلما! چقدر باب تماشا شدهای
بر دشمن ما مرگ مفاجا شدهای
یارم که ز شیخ شهر هم شیختر است
چون دید ز روزه جان من در خطر است
آمیخته با بویِ توأش میکردم
آموختهٔ خویِ توأش میکردم
دهقان هرات! قلب ما خانۀ تو است
بهتر ز هزار کاخ؛ ویرانۀ تو است
یک قریه و یک ستاره بالایِ سرش
چوپانپسریّ و رمهای دور و برش
تا ژندهٔ عشق حق بر افراختهایم
از مخمل خون به تن کفن ساختهایم
زین آینه های کج بدخو فریاد
زین پنجره های خم بر ابرو فریاد
من دردبهدوشِ شامِ تارِ وطنم
دلپختهٔ رنجِ روزگارِ وطنم
بیجوش و خروش و سردٍ سردم بیتو
با خویش؛ همیشه در نبردم بیتو
عشق آیتی از کعبه و دَیر و حرمش
شمس آینهٔ تمام قدِّ صنمش