بی آنکه به انتظار، خون گریه کنند
بی آنکه ز زندگی برون گریه کنند
او در دل این شور و هیاهو مانده است
در بلخ به ما توان بازو مانده است
تا دامنِ آفتاب در چنگِ من است
با هرچه شب است و تیرگی، جنگِ من است
آن شب که سخن چو بیهقی می گفتی
با لطف بیان ازرقی می گفتی
در صحن شما عشق تلاطم کرده
باران به روی سنگ تیمم کرده
دهقان هرات! سرخوش و شاد بزی
صد سال ز تیر تا به خُرداد بزی
پشتو گفتا دری مرا کرد خراب
نالید دری ز دستِ پشتو بیتاب
زین پیش دلم کشتهٔ دیدارِ تو بود
جانم به هزار سر هوادارِ تو بود
ما بلبل و فصلها زمستان اینجا
ما نغمه و روزگار ویران اینجا
حالا که جهان چه خوب و بد در گذر است
پیش آر و به سفره نه چه خشک و چه تر است
گفتیم: غذای تلخ ما حلوا بود
دیروز درفش نام ما بالا بود
اینجا رخِ تازه خاطرِ شادی نیست
سوگ است و سیاهی است و آزادی نیست