اینجا رخِ تازه خاطرِ شادی نیست
سوگ است و سیاهی است و آزادی نیست
چون شانه به گیسوان کابل زده است
از بلخ گلی به روی کاکل زده است
در این کشور که از داد است خالی
جوالی کی رسد تا پیش والی
زمین است این وطن یا سرزمین است
که دایم پایمال آن و این است
خواندیم از او صلابت دریا را
دیدیم در او نجابت دریا را
بر قند لب تو انگبین هم نرسد
کاهوبره با سکنجبین هم نرسد
کسی مانند ما خاموش و خر نیست
به قصد جان خود «شیر بَبَر» نیست
آرامشِ باغ گل به گیسو زدنت
آشوبِ بهار شانه بر مو زدنت
آنان که به لب سکوت میگردانند
آتشنفسانِ حرفِ بیپایانند
ما آتش صبر و روزگاران همه سنگ
ما پای شکسته، رهگذاران همه سنگ
بی سوز، آفتاب فراهم نمیشود
آدم بدون حادثه آدم نمیشود
نباشد - هرچه کردم غور - فرقی
میان آن دم و این دور فرقی