با قامتی از چراغ و ایمان و تفنگ
گاهی همه آب و گاهِ دیگر همه سنگ
هر لحظه به لب دیدهام او را لبخند
این بار رسید بازهم با لبخند
نقاش ازل به پرده های دل من
تصویر تو را کشیده جای دل من
گدایی کرده از عزت چه گوییم
به پای غیر از غیرت چه گوییم
خون از بر و دوشِ آسمان گل بدهد
آتش ز زمین قیامتِ کل بدهد
ای جنّتِ ناتمامِ دنیاییِ من
ای زمزمهسازِ شور و شیداییِ من
چندی چو گذشت از سرِمردنِ من
چون خاک تکاند تار و پودِ تنِ من
بر پشت در سرای دزدان
پولیس ملی شده نگهبان
نی مژدهٔ باغ، رهگذارانِ تو راست
نی مقدمِ خیر، باد و بارانِ تو راست
طفلان یتیم بی سریم ای ساقی
مرغان اسیر بی پریم ای ساقی
ساقی کرمی! تشنهلبان را دریاب
این خیل جگر سوختگان را دریاب
مرگ آمد و معنی زمان دیگر شد
غمنامهٔ خون مردمان از سر شد