بر پلک خودش پولک زرین پاشید
بر گیسوی باغ، برگ نسرین پاشید
یک شعله فروزان شده در سینهٔ من
در سینهٔ بیغبار بیکینهٔ من
از نسل عقابهای سیمرغپریم
آراسته با هزار و چندین هنریم
دل تنگ شود، به نالهاش درشکنم
خاموشیِ لب به دیدهٔ تر شکنم
گفتم ز چه رو بسان نی نالانی
ای اشتر مست شعر من جولانی
بیگریه و سوز و ساز محزون خفته
چون عاشقِ یار مرده در خون خفته
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ای دوست بیا سر من و درگاهت
این کوه بلند آرزو کوتاهت
حق پشتی و مرتضی علی مولایت
طغرایِ محمّدی لوا آرایت
جانا منشین مگو که تنها شده ای
برخیز که همبستر دریا شده ای
دل عشق گزید،نقشِ عصیان زدمش
دریا طلبید سر به طوفان زدمش
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم