هرچند با تمام گلو نعره زد سپید:
نفرین به تیرگی!
در ترمینال احساسات موهوم و عفونت رابطه ها
من به دنبال یک بزرگراهم...
محبوبم بیا عشق را در مرگ ادامه دهیم
اما چگونه صدایت کنم اگر لهجه ام را فراموش کنی؟
به دریا که نگاه می کنی محبوبم
دریا نیز به زیبایی تو نگاه می کند
پیراهن ترا پوشیدم مادر
و عطر خانۀ ما...
هزاران کوچه دور شده ایم از خانه
دیگر تنها نام های ما نادگرگونه مانده اند...
دیگر حوصلهام سر میرود از لبهای این رود
مدتیست تلویزیونها خبری نمیگویند از تو...
چای میریزم با بخاری که میشود به ادامهاش آویخت
تا روزهایی دور در هر دو سمت زمانی که میگذرد...
وقتی از اینهمه رؤیای نابهنگام ترس برمیداری
باران زنیست که با ده انگشت به صورتت آب میزند...
هزار شیطانک معصوم
میان پلکهایت، گندمهای بافته را تعارف میکنند
چشم های ما کار سیاه میکردند
آرام آرام تاریک و تاریک شدیم
برخیز خیزابهی خزیده در آغوش آبها؟
مستی بِآفرین و دلِ صخرهها شکاف...