در شهری که دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش پوسیده میشود
مرا ببخش
باید از تو می گریختم...!
شانه های شهر درد میکند
اینجا بمان؛ سالهای بیپروانگی بس است
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است...
خاکها را پس بزن
هنوز نفس می کشد
لعنت به من با این همه جنون
با تو راه میروم، با تو حرف میزنم، از تو حرف میزنم...