در گورستان های تنگ تعصب این گونه تا کی و تا چند
گورهای مرده گان خویش را بر می شمارید
به کوچه می برایم به کوچۀ بن بست
فریاد می زنم و مشت بر دیوار می کوبم
آهسته سنم بالا میرود
رنگ لباسهایم تیرهتر میشود
تا به انتهای این درخت می رسی
می رسی به حرف من اگر چه دیر و سخت می رسی...
محبوبم! اگر مرگ به سراغت میآید
کاش به هیات سل بیاد... به هیات سرما... نه حمله انتحاری!
بچه هاى كوچه هاى مان مرد خانه اند
و هر غروب شاهدان مرگ آفتاب ميشوند
رستاخیزی در طول عمر هر انسان میباید
تا زندگانیش را پهنا بخشد...
سلام باغ معلق انگور!
سلام بر تو ای ماه!
ابراهیم! نه تو میتوانی غمها را بشكنی
تبر بزرگ را بر دوش بزرگترین غم بنشانی...
لحظاتی هست
استخوانهای اشیاء میپوسد...
نه چون دیگر مردگان
که به خاک برمی گردند با تشریفاتی در خور...
هر زمان كه براى
مغزهاى كرخت شده معما شديم