لحظه های نبودنت، ابرهای تاریكیست
كه مرا را در آغوش گرفته...
درشت و هر چه درشت
خشنتر از نگهِ زخمدوزِ همشهری
میرسد ایّامِ ناایّام
میوزد بادِ پریشانی
بگو به خاکفروش
که دست از سرِ این خاکتوده بردارد
نه گفتن
از تو ای دوزخِ تنگ!
اگر ترانه ی از یاد رفته ی عاصی
دوباره زنده شد از خاطرات در خونش
از دیهه هایِ دور... از کلبههایِ تنگ
از کوچههایِ روی به بازارهایِ فقر...
در شهری که دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش پوسیده میشود
مرا ببخش
باید از تو می گریختم...!
شانه های شهر درد میکند
اینجا بمان؛ سالهای بیپروانگی بس است
دلم با بغض سنگینی
درون سینه محبوس است...
خاکها را پس بزن
هنوز نفس می کشد