یکی را آب از تو می گیرد
یکی را آتش...
در خیابان های سنگین گوش
بر فرازِ بامِ این محجر آفتابی نیست
و این چنین که تو می میری ای سپهبدِ پیر
بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِ درد
در پردههایِ نازکِ شیدایی
یاری نماندهاست که بنوازد
کسی نمانده که لبخند را ترانه کند
و خود نه لبخندی است...
دیوانه عشق را
در روبهرویِ حادثه...
وقتی که درّه را
تاریکی و سکوت در آغوش میکشد
تقویمِ سال باز به هم خورده ست
بربادیِ شکوهِ سپیداران آغاز گشته و...
لحظه های نبودنت، ابرهای تاریكیست
كه مرا را در آغوش گرفته...
درشت و هر چه درشت
خشنتر از نگهِ زخمدوزِ همشهری
میرسد ایّامِ ناایّام
میوزد بادِ پریشانی
بگو به خاکفروش
که دست از سرِ این خاکتوده بردارد