اینجا آسمان را پاک خاک گرفته ست
دیوارها خانه ندارند...
دیشب ستاره یی شکوفۀ اندوهش را
روی دریاچۀ کبود آسمان رها کرده بود
هیچ دانی؟
این صبور سنگ فلاخن پریده در شط شب...
لخشانی یال بر چرم پوست
و سفیدی رنگ در تسمه های بافته...
در آن یلدای نا امیدی این چه صدایی بود
که مرا به سوی نور فرا خواند...
دروغ نبودی اما اهمیت نداشتی
پسله های خانه را دیده ای؟
این ملت من است که دستان خویش را
بر گرد آفتاب کمربند کردهاست.
روزنامه را میبندم
رادیو را خاموش میکنم
تنهایم؛
چون گرگ سپید در زمستان باغچار...
دلتنگم و سخنی کافیست
تا به گریه بیفتم
ممکن است در جنگ پایت را آن طرفتر ببینی
غرورت ایستاده باشد و سربازها از آسمانت بگذرند...
چه بی درنگ عبادت کرده ام
بر سجاده ی وجودت