بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد
و ماها کاجهایی در میان روستا بودیم
برای روستا دستان سبزی تا خدا بودیم
آرزو می کنم که یک روزی وطنم پاره ی تنم باشد
روز آزادی اش همان لحظه، لحظهی شعر گفتنم باشد
ای خدا آن اختر شبها کجاست
آشنای این دل تنها کجاست
شعر اگر بخت بلند منزلهست
پایهای از معرفتِ حنظلهست
ای حلول زندهگی، ای رستخیز
شعر را با عشق در جانم بریز
بیا ساقی آنکینهکش جام را
همان پرتوِ سرخِ آرام را
بیا، دمبوره! بی تو ام دَم بُرید
هجوم خزان، شاخ و برگم بُرید
هر تن که ز جمعِ انجمن میشکند
والله کمر و بازویِ من میشکند
دم به دم و منزل به منزل دوستت دارم
بر ضد سنتهای قاتل دوستت دارم
کودکم گل بخور که نان این است
آنچه در شأن میهمان، این است
از فضایی سیاه می آیم
همره اشک و آه می آیم