تو را به جرم بلندی ز باغ ببریدند
ز سرفرازی ات ای سرو سبز ترسیدند
غيرت عشق برآشفت، گُل از سنگ شكفت
صد افق رنگ بر اين گنبد بیرنگ شكفت
رفت هرکس بود، حالا در میانِ التهاب
بانگِ هل من ناصرش مانده است دیگر بی جواب
شبیه کوه یخی، از بهار بیخبریم
وطن! بدون تو بسیار زار و دربدریم
چون خون، به قلب عاشق خود،تازه و تریم
ما از قدیم، برخی آل پیمبریم
ای چار فصل روبهرو! با هم بگریید
آیینههای تو به تو! با هم بگریید
با روسری سبز وزیدی بهار شد
از شانه ات دو ابر پرید آبشار شد
گل سرخ بیابانهای مشرق
شراب روشن مینای مشرق
سلام بر تو و این شوکت خراسانی
سلام بر تو و این دیدگاه ایرانی
ای آن گل که جان دادی در، آغوش بابایت
ای سی پارهقرآنم دل بستم به نجوایت
بی طرح، بی مقدمه، بی سر، شروع شد
این مثنوی، به شیوه دیگر شروع شد
من زن افغان و غرق حیرتم
ناله ام... میراث دار وحشتم