بیهوده چشمک میزند، صبح سلحشور
جز غم نمیزاید دگر، این دشت شب کور
در آسمان تلألؤ ماه و ستاره است
هر تکه ماه، دستِ یکی ماهپاره است
بهار عاشقانهترین فصل انتظار من است
زمانِ بودنِ تو پیش من، بهار من است
در گوش من صداست، پدر! زنگ مکتب است
امروز دخت ناز تو دلتنگ مکتب است
شب شب یلداست، یلدا در جنوب
سمت خواب یک کوالا در غروب
پلنگ غیرتم از چشم ماه افتاده است
دریغ، هرچه تهمتن به چاه افتاده است
سمند خوش قدم من، سپید پیشانه!
ببر مسافر خود را به مقصد خانه
تنور حادثه امشب شراره خیز شده ست
و زنگ خورده ترین تیغ فتنه تیز شده ست
ز چشمه سار افق، خون تازه می جوشد
سپاه شب پی قتلِ ستاره می کوشد
«بیا ای دل که راهِ خویش گیریم
رهِ شهری دگر در پیش گیریم»
از دل جنگل انبوه، مرا می خوانَد
کسی از آن طرف کوه، مرا می خواند
از این غریبی از این عسرت نشسته به دود
به آفتاب خراسانی خجسته درود