حالا دلم به كوه دماوند میزند
این لحظه را به سوی تو پیوند میزند
مباد آسمان بی تو خالی بماند
و این چشمه دور از زلالی بماند
پروازی از زمین و فرودی در آسمان
این است قصه تو: صعودی در آسمان
سیصدوشصتوپنج روز غریب با قطاری از این مسیر گذشت
سیصدوشصتوپنج صبح و غروب بر سر این چنار پیر گذشت
رفیقم، روزها «کار» است و شب، سگهای ولگرد است
سرم در زندگی گرم و دلم از زندگی سرد است
چشمش به در که گل پریاش را بغل کند
با اشتیاق دلبریاش را بغل کند
آدمی تا که قدم بر تن دنیا زده است
زندگی مشت خودش را به سرِما زده است
...و از رنج پدر زخم عمیقی در بدن زندهست
تفنگ خشمگینش - تا هنوز - آتش دهن زندهست
دوباره شب شده و یاد اوست مهمانم
درخت گشتهام و رنگ و بوست، مهمانم
چرا حالا که غیر از ناله غمگین نمیآید
صدای اعتراض از سوی اهل دین نمیآید؟
طبق معمول این حوالی سهم چشمان شماست
سبز شالی زار ها محتاج باران شماست
لب درياچه ها کج می کند ابروی ماهش را
به چنگ باد و آتش می دهد طرح نگاهش را