هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم
تو از تبار تبرزین و تازیانه بگو
تو از تباهی تاریخی ترانه بگو
برق چشمانت ستاره شال سبزت آسمان
پخش شد زیباییات در چارسوی این جهان
کجایی؟ ای صدایت در تن شب آبشار ماه
نگاهت محشر آواره گرد انتشار ماه
سفر چه واژه ی سختی برای من شده است
سفر بهانه ی تلخ به هم زدن شده است
روز اول در کنار رود فهمیدم که تو
چشم هایت را که دیدم زود فهمیدم که تو
از مرگ های تازه ما را با خبر کرده
تقویم ما، غم های ما را بیشتر کرده
رنگ افسرده ترین فصل خزان است تنم
بوی غم ریخته در پیچ و خم پیرهنم
شرارههاى نگاهىست مشتعلمانده
دلیل گرمى طبعم که معتدل مانده
دو قطره اشک دو چشم غریب در حرمت
صدای خواندن اَمَّن یُجیب در حرمت
بر این کویرِ عطش؛ گهگهی ببار ای ابر!
آیا کریم سپهر، ای بزرگوار! ای ابر!
این شعر را بدست خودم پاره میکنم
نامت ز شهر شعر خود آواره میکنم