به شب اشاره کنی بامداد می آید
به اذن بیرق سبز تو باد می آید
کوچ کرده ولی به یادِ قدیم میدهم کوچه را مدام سلام
خانهجانش! اتاقِ خالیِ او! کنجِ بی اویِ پشت بام! سلام
ای شیر در فراق تو بس، رفته سالها
نامت هنوز، ورد زبان شغالها
صبح، به کوچه مثل یک مورچه گام می کَشی
از غمِ چاشت بی خبر، حسرتِ شام می کشی
اگر چه قلبی از اندوه، پر ترک داریم
برای سنجش یاران خود الک داریم
در سینه مرا جا ندهی، خانه زیاد است
بر دوش، سرم را ننهی، شانه زیاد است
تنیده لاش عجیبی به روی بستر من
و زاغهای روانی شبیه شوهر من
خود را بغل کرده است در تختی که دنیاست
روحی که خاموش است اما غرق غوغاست
آنم که عشق بال و پرش را گرفته است
یعنی که راه، همسفرش را گرفته است
روحم، نگاهم، سایهام، خوابم، شبم زخمیست
بوسیدهام خود را در آیینه، لبم زخمیست
شب است و ساعت از سه و از چار بگذشته
کارم دگر از مشروب و سیگار بگذشته
ابر سیاه آمد و بر کوه ایستاد
باران گرفت و زوزه ی ظلمت کشید باد