چو گویم از غم و از حال و چند و چون بلا
کشیده اند صف از هر طرف قشون بلا
منفجر میشوم آخر بغل این تلفن
فکر کرده است به میدان پر از مین تلفن
ماییم صحرایی که باران را نمیفهمیم
عطرِ دلانگیز بهاران را نمیفهمیم
باز شب میوزد از بیشۀ دریا آنک
مرگ افراخته پر بر سر صحرا آنک
خیال من به گذشته کنون سفر کرده
که چشمهای مرا خاطرات تر کرده
چه گوید او چو ندارد جواب غمگین است
که در زمان زوال آفتاب غمگین است
ﺑﺎﺩ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺣﺲ ﺗﻼﻃﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﺰﻟﯽ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
دیری ست این که رابطه ام با خدا کم است
چیزی میان سینه ی من گوییا کم است
اینک بهار از پل پیوند بگذرد
سالی دگر به لطف خداوند بگذرد
همین که سر بگذاری به شانه یک حرف است
بهانه باز بهانه، بهانه یک حرف است
سر باز کرد این بار هم یک زخم تازه
خودکار، دفترچه، قلم، یک زخم تازه
سکوت پشت سکوت و سکوت پشت سکوت
شکست بغض زمستان رسید آخر حوت