دلم می خواهد این شب ها پریشان خودم باشم
کمی در خلوت آغوش دستان خودم باشم
دقیقن همین که دلم را به سوی خودت می کشیدی
جمال خودت را همان جا به روی خودت می کشیدی
از در و بام زمین آزار میروید چرا
وحشت از در، ناله از دیوار میروید چرا
مرا از سنگزارِ بُغض ویرانگر پدید آورد
ترا از تار و پود برگِ نیلوفر پدید آورد
گاه بر خندهی بیهودهی خود گریه کنم
گاه بر فرصت فرسودهی خود گریه کنم
پاسخ بده کجا ببرم خلوتم کجا
از حیط ی دو دست بلایش کنم رها
عطر پاشیده شد خراسان را، شهر در انتظار خورشید است
نام شمس الشموس می آید، لحظه ی استتار خورشید است
چه میشد در میان چشمهایم خانه میکردی
و یا در سایه دیوار من کاشانه میکردی
مردان برنو خفته در خونند ای بانوی چادر نشین کوه
همچون تنور شعله ور - هر شب - برمیکشند از آستین کوه
منی که بیست خزان آفتاب را دیدم
منی که بیست زمستان عذاب را دیدم
دوست دارم هر کجا افتد گذارت، بگذرم
کوچهها را یک به یک در انتظارت بگذرم