تصویر زخم خوردۀ فرهاد روی کوه
تا عمق ذهن خسته ام انگار می رسید
ترک دوری کن بیا حداقل نزدیکتر
هست تقدیر من و تو از ازل نزدیکتر
لبریز حس تازه، آبستن بهارم
مثل تن درختی، صد ریشه انتظارم
انگار در نگاه تو یک حرف مبهم است
چیزی میان قصه ای از غصه و غم است
بدون شبهه؛ دلم آنچه از خدا میخواست
تو بودی و تو و از هر کست جدا میخواست
مباد؛ یک سر مو شبهه در صَداقت ما
که بوده است از اول همین؛ سِیاقت ما
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
گرفتی از من و دادی به دست سرنوشت او را
به دیوار سر راهم نشاندی خشت خشت او را
گل نمیکند بیتو شاخ عشقهپیچانم
ای نشسته در چشم و ای تنیده در جانم
کلماتم، کلماتی که «درخت» و «سنگ»اند
کلماتی که کمی «خسته» کمی «دلتنگ»اند
بر گونهات اشکی که چکیدهست نشانیست
این غده که چسبیده به جانت سرطانیست
دلتنگم و دو چشم تو پیدا نمیشود
مادر! در این غبار دری وا نمیشود