نوشت عاشقم از شوق پر در آوردم
چقدر بوسه در آغاز دفتر آوردم
از همان روز که از دامن مادر آمد
از همان ساعت که دایه دم در آمد
امشب آماج خروش موجهای سهمگینم
می خروشد خون رخش تازه مرگان در جبینم
خواهم تو را ای ماه و می آرم به چنگ امشب
شور شکاری تازه دارد این پلنگ امشب
داوِ آخر خلاص... باخته ای، نشکن تخته را، به سنگ نزن
مشت بر خنده رقیب نکوب، دست بر ماشه تفنگ نزن
با مشت تو ای مرد مپندار زنی رفت
از کوچۀ لب دوخته گان، انجمنی رفت
می رسد روزی که دستی ز آستین آید برون؟
دست پر مهری، نه مشت آهنین آید برون؟
زخم، زیبا مینماید در تن سردارها
جعبهی عطرِ گلِ خون: مدفن سردارها
این اتاق از بی تو بودن مملو از اندوه شد
آن قدر در خلوت خود ماند تا انبوه شد
پروانههای يخ زده محتاج ياری اند
محتاج آفتاب و هوای بهاری اند
ای روزهای ناخوش تب دار تکفیری
ای عصرهای بی سرود فصل دلگیری
من خودم را در حیات کوچکم نشناختم
کودکانه، واقیعأ دل را برایت باختم