فرشته بوده اى و جايت آسمان بوده
ستارگان همه دورت نگاهبان بوده
عجب تحویل میگیری نماز نابلدها را
به شور آوردهای در من هوالله أحدها را
تو را فصل بهاران آفریدند
تو را از جنس باران آفریدند
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
با تکه تکه ی بدنم ساز جنگ زد
همسایه سایه ی پسرم را به سنگ زد
در جان واژهها جریان داشت
اویی که استعارهی من بود
فرض کن پنجره ام، رُخ به رُخ ات وا شدهام
یا دَرِ خانهی عشقم که تماشا شدهام
تو رنگ آبی هفت آسمان را با خود آوردی
زمین سبز و باغ ارغوان را با خود آوردی
از بختِ بد اگر قدغن شد حضورها
خاکم کنید بر سر راهِ عبورها
دوباره قریه و قشلاق و مردمان فقیر
شکارهای «خداداد» و آهوان اسیر
ماییم و انتظار فراوان، بدون برف
آیا شنیده اید زمستان، بدون برف؟
بیا بپیچ سر اصل ماجرا، انگور
پرنده باش! بپر شاخه، شاخه تا انگور