بی تو این شهر چه اندازه غم انگیز شده
همه جا معرکه ی بازی پاییز شده
سرم گیج بود از جنون، ایستادی
دقیقا کنار ستون ایستادی
نشسته است و به سر فکرهای بسیارش
که روزگار چه بازی نموده در کارش
گاهی درون سینه ی ما از غزل پر است
هنگام گریه حال و هوا از غزل پر است
رفتی و از همه ی پنجره ها دلسردم
نفرتی دارم از این واژه ی "برمی گردم"
آقا خموش! شعر مخوان، ما گرسنهایم
آوازمان مده، منشان، ما گرسنهایم
تو نباشی اگر درین خانه، عشق از آشیانه میکوچد
تیره و تنگ میشود دنیا، برکت از اهل خانه میکوچد
روی یک پاشنهام چرخ زدم
ساقها سوزن پرگار شدند
بویِ گل، زمزمهٔ بادِ بهار آزادی
عشقِ من، آینهٔ قامتِ یار آزادی
معرفی كرد خود را : منم كبوتر چاهی
مرا فروخته مادر به پنج سكه ی شاهی
در هوایت بانوی بارانی ام
یک دریچه باز کن زندانی ام
با سایۀ که گام به گامم روانه بودم
در من هوای یک سفر عاشقانه بود