نگاه کن در چوبی سیاه پوشیده است
ستاره جان نکند چشم ماه پوشیده است
بر بستر تردید، فرومانده ترینم
دیری است که من سنگ ترین سنگِ زمینم
جامى به كام شادى و جامى به نام غم
تقدير ما به عشق شما مى خورد رقم
دو بچه گربه چنگ میکشد به نرده های بام
تو فکر می کنی به مرگ موش یا خودت، کدام؟
بی تو دلم هوای تپیدن نمی کند
از باغ سبز خاطره دیدن نمی کند
یلدا دوباره در غزل من خوش آمدی
من حس چشمهای تو از سر گرفته ام
با اهل خانه چند به نیرنگ و حیله ایم؟؟؟
بر پای خویش تیشه و بر چشم، میله ایم
و من مانند یلدایم شبی تاریك و طولانی
و یك آواره ام یك دختر تنهای افغانی
عطر اندام تو تا پیچید بین یاسها
شور برپا شد میان قلب بی احساسها
سرحد رنج من ای دوست نمی دانی تو
از چی بر گریه تلخم همه حیرانی تو
خونِ جگرِ سنگ عقیق یمنی شد
من خون جگر خوردم و قلبم حسنی شد
به سرش چادر آبی به بغل طفل خموش
میرود زن طرف چشمه چنین كوزه به دوش