اگر که شیخ از دین خدا نان در نمیآورد
اگر قاتل سر از دربار سلطان در نمیآورد
دخترم! مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سرشکستنک دارد
هر چند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
دوباره عید شد پدر لباس نو خریده است
و طعم خوب کلچه ها به کوچه ها دویده است
دوباره پای پیاده، قرار در اتوبوس
نهاد اول جاده، قرار در اتوبوس
بازم بمان که می شوم از تو بهارتر
از هر درخت سیب پر از برگ و بارتر
همین دیشب به شهر قصه ها با خود مرا بردی
مرا تا اوج سرخ عشق وشعر و ماجرا بردی
نشسته اند کلاغان بی خبر در برف
و جاده روسری گاج کرده سر در برف
که آمدیم به میدان جنگ تنهایی
به آب و آتش... با کوه و سنگ، تنهایی
فدای حس عمیق غریبگی هایت
و کفش پاره ی حالا هرات پیمایت
تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت
احاطه کرده هزاران غم زمانه مرا
اجل گرفته به انگشت خود نشانه مرا