هر میوه ای که دست رساندیم چوب شد
ما لایق بهار نبودیم، خوب شد
گیرم که فردوس برین اینجاست، از من نیست
باغ و بهار جنگل و دریاست، از من نیست
یا آسمان کشانده به بن بست کار را
یا رشته ای که بسته به دستت دلار را
کوچههامان پر از سیاهی بود، شهر را از عزا درآوردند
چشمهای ستارهها خندید، ماه را سمت دیگر آوردند
دیگر مرا یک کشور ویران تصور کن
یک کشور بینعمت و بینان تصور کن
در خون طپیدی باز برادر، چها شدی
در دست غیر باز شکستی فنا شدی
به نام عشق بخوان کوچه و خیابان را
به نام عشق تو آذین ببند دکان را
شهر من، روزی، یک واژه زیبا بودهست
مثل یک خال کنار لب دنیا بودهست
مفهوم هستی گُنگ بود انسان تولد شد
پیغمبری در نقش یک چوپان تولد شد
خودسوزیست، چهره کمی ناشناختهست
قدری میان چهره غمی ناشناختهست
بگو! زبان بگشا گر دعا و نفرین است
که بر تو پاسخ ما هرچه هست؛ آمین است