کاش خطی شوی از بلخ به مشهد برسی
قبل از آن که به تنم مرگ بیاید برسی
نوجوانم شوخ و سرمست و کمی سر در هوا
روستایی خفته در ذهنم پر از معشوقهها
مرا بگذار با دیوانگی هایم خودم باشم
اگر دردم اگر دلتنگ و تنهایم خودم باشم
ای بردهها! ز خویش بلالی برآورید
از کارگاه روح کمالی برآورید
چه گلها چیده ام از آرزو در دامن فردا
که سازم از بهار و هم رنگین گلش فردا
باور نمی کنند به سوگند چشمها
مردی کنار حادثه فریاد می زند
کسی به پای تو افتاد و زار زار گریست
شبیه مادر دلتنگ داغدار گریست
همین که می نشینی رو به رویم می شوی تقطیر
به دستم دانه دانه می رسد از گونه ات انجیر
دو حرف تازه نداری به من بگویی تا
بریزم از تو غزل های کهنه ام را دور
با خود تمام درد جهان را کشیده بود
بر دوش زخم دیده و اندام خسته اش
هر هفته چارشنبه گیجی و بی قراری
بی کفش در خیابان، یک دختر فراری
شاخه شاخه دور افتادیم دور از ریشهها
کوه غم بر دوش فرهاد و هجوم تیشهها