شاعرم، جاریتر از خون در رگانم پارسیست
آفتابِ من دری و آسمانم پارسیست
کوه غمهای مرا دانهی ارزن دیدی
وسعت درد مرا یک سر سوزن دیدی
یک عمر شد ناچار در چنگ سفر افتادهام
از بلخم اما چند کشور دورتر افتادهام
مانند عطری روی تنپوش تو میمانم
مانند آهنگی فراموش تو میمانم
مرا به حال خودم زرد و زار بگذارید
دلم گرفته از این روزگار، بگذارید
تو را از شیشه میسازد، مرا از چوب میسازد
خدا کارش درست است، این و آن را خوب میسازد
سلام حضرت اندوه! بانوی تردید
بغل بگیر مرا جای پنجهی خورشید
خسته، آهسته بیسلام و علیک؛
آمد امسال بیصدا نوروز
که می داند درختِ تشنهٔ تنها چه می خوانَد؟
به زیرِ آفتاب از آب، از دریا چه می خوانَد؟
برپاست رقص و شیون افلاک در من
کوهم که پیچیدهاست این پژواک در من
با خشم آذرخش؛ چو جنگل در اوفتد
موج شرر به خرمن خشک و تر اوفتد
ما به سوی روشنی رفتیم در باران خون
زیر بال ماست اکنون آسمان نیلگون