داد می زنند، های مرد و زن
بی خیال این، یک وجب وطن
دستههای پرنده میآیند، بروی باید و شکار کنی
آسمان را به شوک فرو ببری، بر زمین هم جسد قطار کنی
بگذر از من که دلی خسته و پر غم دارم
درد ارثی ست که از حضرت آدم دارم
چه شهری! قبله اش سنگ هبل های "تبرخورده" ست
بهارش عرصه ای از دشنه های "در جگر خورده" ست
ای گل! تو را گلدان روی میز خواهم شد
یک عمر، از تنت لبریز خواهم شد
قطرههای اشک در اندیشه دریا شدن
چشمهای پر گناهی در تب بینا شدن
با هزاران درد در آغوش تو بنشستهام
ای وطن! چون مادری و من به تو وابستهام
شکر، خوبم، نفسی بازدم و دَم دارد
سفرهای هست؛ اگر بیش اگر کم دارد
این خانه را پر کردهای از یاسمن، نورا...
ای غنچهی زیبای من، دنیای من، نورا...!
شیرینا قند یزدی از بلندای مَه رویت
مگر کم می شود تا من ببینم روی دلجویت
گلویت را برید و می فشارد غم گلویم را
غمی با وسعت آشفته ی عالم گلویم را
خاطرات کهنهی برف زمستان مانده است
رد پای رفتنت روی خیابان مانده است