تماس گوشی، از آن سو صدای مشغولی
فشار روحی سختی به حال مستولی
کاش میشد پرنده ای باشم بر سپیدارهای غمگینت
قاصدی از بهار، شاخه گلی روی پلوان و پای پرچینت
سکوت سهم تو از من، نگاه سهم من از تو
هجوم خاطره های سیاه سهم من از تو
سيگار نيمه، قهوه، كتابِ شعر، در حصر خانهى دلتنگى
گوشى، پيام خستهى بىپاسخ، بغض شبانهى دلتنگى
درونِ سینۀ من کرده غُصهای لانه
به وسعتی که نگنجد به هیچ پیمانه
ای ابرِ سردکوشِ زمستان! در کیسۀ دریده چه داری؟
باز آمدی چه سرب و چه سنگی بر شهر بیسپیده بباری؟
عبور کن به تماشای سبزه و گلها
درنگ کن به تماشای چشم سنبلها
فصل شبنم رفت و اینک فصل آتش باری است
تشنه گی در جویبار جان انسان جاری است
شب بود و ما در آخرین تاریخ جان داریم
بی هیچ حرف و منطق و توبیخ جان دادیم
ای شهر بیاراده، کمی چون و چند کن
این مردههای خانهنشین را بلند کن
مادرم را بگو ستاره بچین باز هم لابهلای گیسویش
دخترت را بغل بگیر و بخند با دو چشمان مست آهویش
زمانی قهوه ی تلخم، زمانی شهد شیرینم
زمانی ذره ی خاكم، زمانی ماه و پروینم