ز شهر فجر، پیامآوری ظهور نکرد
چریک نور ز مرز افق عبور نکرد
بیعشق خود را تا ابد انسان نمییابد
آهنگ عاشق هیچ…؛ گاه پایان نمییابد
قلم در پنجه من نخلِ سرما خرده را ماند
دوات از خشک مغزی ها دهانِ مرده را ماند
شکوفه ریخت، چمن پیر شد، بهار گذشت
نیامدی و بهارم به انتظار گذشت
بعد از شما یعنی دوجین گلدان خالی
یعنی دو تا پیراهن خشک سفالی
به مردم وطنم من رجوع خواهم کرد
به ريشه های تنم من رجوع خواهم کرد
توفندهباد سِکهیگردون بهفال تو...
آموزگارِ پهنهی گیتی مدال تو
دیوانه شدم تا که چشیدم ز سبویت
لا حول و لا قوة الاّ گل رویت
صدای گریه هایم در غروب سرد یادت هست؟
که می گفتم : مرو، این جا بمان، نامرد! یادت هست؟
دود چراغِ موی تو مجمر به پا کند
ابرو مگو! که شدت خنجر رها کند
ای کشتهی صد رنگ و نیرنگ و تحاشیها
در متن باید، مرگ مردان، نه حواشیها
چشمان تو دو دشت پر از آهوان مست
میخانه های شبزده با مردمان مست