یارای جنبش از پر و بالش درآورده
سودای پویش از خط و خالش درآورده
و خوب یاد گرفتم که کور و کر باشم
همیشه در دل این شهر، باربر باشم
تا تبر باشد دبیر انجمنهای شما
هست قد سرو ما و سرزدنهای شما
ای گل! تو را گلدان روی میز خواهم شد
یک عمر، از تنت لبریز خواهم شد
قطرههای اشک در اندیشه دریا شدن
چشمهای پر گناهی در تب بینا شدن
شکر، خوبم، نفسی بازدم و دَم دارد
سفرهای هست؛ اگر بیش اگر کم دارد
این خانه را پر کردهای از یاسمن، نورا...
ای غنچهی زیبای من، دنیای من، نورا...!
شیرینا قند یزدی از بلندای مَه رویت
مگر کم می شود تا من ببینم روی دلجویت
گلویت را برید و می فشارد غم گلویم را
غمی با وسعت آشفته ی عالم گلویم را
بریز قند ملیح از سخاوت دهنت
که فارسی سلیس است شیوهی سخنت
بند کن دوباره گذر را، راه شعرهای مرا هم
راه واژگان دری را، معبرِ دعای مرا هم
بی کس! شبی پر گریه بودی، بی امان در برف
دردستِ بادی نابلد، بی خانمان در برف