خوب من خود را چه زیبا در دلم جا کرده ای
ماه واری در دل این برکه بلوا کرده ای
بهار رنگ ندارد به پیش دامن تو
به رقص آمده است آفتاب در تن تو
خورشید، ماه، ماهی و انسان سیاهپوش
دریا و کوه و دشت و بیابان سیاهپوش
صبح تاریکی که جان آتش گرفت
کهکشان در کهکشان آتش گرفت
اما نمی دانی چه شبهایی سحر کردیم، کابل جان
زان روز یا آن شب که بی از تو سفر کردیم کابل جان
عجب چشم سیه دارد خمار این دختر هندو
که آتش می زند در هستی ام با جنبل و جادو
نوشت عاشقم از شوق پر در آوردم
چقدر بوسه در آغاز دفتر آوردم
از همان روز که از دامن مادر آمد
از همان ساعت که دایه دم در آمد
امشب آماج خروش موجهای سهمگینم
می خروشد خون رخش تازه مرگان در جبینم
خواهم تو را ای ماه و می آرم به چنگ امشب
شور شکاری تازه دارد این پلنگ امشب
این اتاق از بی تو بودن مملو از اندوه شد
آن قدر در خلوت خود ماند تا انبوه شد
پروانههای يخ زده محتاج ياری اند
محتاج آفتاب و هوای بهاری اند