سخن که از لبِ واژهپژوهِ بلخ، بماند
خدا کند که پس از آن، وضوح بلخ بماند
رفتی و تنهاییات در هر قدم، جا مانده بود
رو به روی من به جای شهر، صحرا مانده بود
مأمن هموارۀ آزادی آغوش شماست
خود، اسارت یک غلام حلقهبرگوش شماست
غريب وار نشسته به جان من غم تو
چه غمگنانه نشسته چه بی وطن غم تو
پاک است مرا دامن، من دختر زیبایم
دوشیزه ى امروزی، معشوقه فردایم
بیا با خودت بوی باران بیاور
به دلهای دلتنگ، ایمان بیاور
به پای زخمی و با کفش های پاره دویدی
دویدی و نرسیدی... دویدی و نرسیدی...
اگرچه روز دراز و درِ قفس باز است
ولی دریغ که پشتِ درِ قفس، باز است
دل من مثل گلی بود که پر پر میشد
اگر اندازهی عشقت دو برابر میشد
تاریخ این حکایت حزن آلود، درمانده از کشاکش دورانها
با سطرهای غم زده میگوید از سرگذشت تیره انسانها
بی نگاهت... بی نگاهت... مرده بودم بارها...
ای كه چشمانت گره وا می كنند از كارها
چه زیبا می شود خندید مهرت را
چگونه می توان سنجید مهرت را