سبدِ توت به سر، قَودهی گندم به بغل
شعر حافظ به لب و کوزه پر از شیر و عسل
ديدنت انتهای خوشبختی نام تو در دعای شاعرهاست
از حضور تو شعر میبارد در گلويت صدای شاعرهاست
ليلا مهاجر است كه حرفی نمی زند
آزرده خاطر است كه حرفی نمی زند
کنار چشمه در آورده پیرهن مهتاب
به اشتیاق سپرده به آب تن مهتاب
این خانهای که خشت به خشتش پر از غم است
عمریست وقف روضۀ ماه محرم است
آه، انسان به دست های خودش گور کرده است آرزوها را
زیر یک تل خاک پوشانده است خاطرات بلند افرا را
رقص تو با آواز تمبک بستگی دارد
شادی به این عشق مبارک بستگی دارد
آسمان یکسره جاخورد و زمستان بارید
درد پیچید به خود، گریه فراوان بارید
تو را از آب میگیرم تو را از بین ماهیها
اگر این گریه بگذارد، اگر این بیپناهیها
یلدا نه شب که ماه دل آرای کابل است
ماه تمام در دل شب های کابل است
چهار فصل وجودم لبالب از پاييز
سكوت لعنتى تو ، چه قدر رعب انگيز!
گیسو پریشان جاده را کمتر پریشان کن
قدری مدارا با دل غمگین آبان کن