و من مانند یلدایم شبی تاریك و طولانی
و یك آواره ام یك دختر تنهای افغانی
عطر اندام تو تاپیچید بین یاسها
شور برپا شد میان قلب بی احساسها
خونِ جگرِ سنگ عقیق یمنی شد
من خون جگر خوردم و قلبم حسنی شد
به سرش چادر آبی به بغل طفل خموش
میرود زن طرف چشمه چنین كوزه به دوش
بگو به دشت، به دریا، به کوه؛ دردِ مرا
که خاک گشتم و بادی نبرد؛ گردِ مرا
به نام عشق که در جانِ جان من جاریست
خدای یاری و پرودگار دلداریست
بگیر باز تبر را… بگیر! ابراهیم!
بزن به فرق خدایان پیر ابراهیم
آقای راد زخم ارزگان ندیده است
این شاخه هیچ یورش توفان ندیده است
هیاهوی غریب و مبهمی پیچیده در جانم
پرم از حس دلگیری که نامش را نمی دانم
برق چشمانت ستاره شال سبزت آسمان
پخش شد زیباییات در چارسوی این جهان
سفر چه واژه ی سختی برای من شده است
سفر بهانه ی تلخ به هم زدن شده است
روز اول در کنار رود فهمیدم که تو
چشم هایت را که دیدم زود فهمیدم که تو