کاش من هم پرنده ای بودم، میپریدم به سوی پرچینت
در خراسان بی قرار دلت، در مزار دو چشم غمگینت
چشم تو پلنگی است کمینکرده به هر سو
بی خواب که از گردنهای بگذرد آهو
سجاده و من و دل غمگین و انتظار
شاید كه رد شوی دمی از كوچه ام بهار
ابری کبود؛ شست غبار دل مرا
رنج مرا، هَراس مرا، مشکل مرا
سیب را سمت من تعارف کرد، سیبها بوی آسمان میداد
رو به من ایستاد با لبخند، خندههایش به من توان میداد
گل کرد بسی غنچه به لبهای خداوند
در کارگه خود چو به رویت نظر افکند
هرچند کفن و دفن شود دودمان ما
گل میکند جوانهی دیگر ز جان ما
دوباره آمدهام بیقرار لبخندت
که یک سبد گل سیب است بار لبخندت
چشمان میمست تو باج از خَرمنِ خورشید میگیرند
این بیمُرُوتهای غارتپیشه سیب از بید میگیرند
این درد را کجا برم ای خیل دردمند!
درد جوانهای که نرویید و شد سپند
دلم خُو کرده با آشفتگیها مثل گیسویت
ندارد میلِ گردش جز به خَلوتگاهِ ابرویت
پشت سر به جا مانده خانه خانه تنهایی
در طنین دلهامان كوچه كوچه لالایی