همین دیشب به شهر قصه ها با خود مرا بردی
مرا تا اوج سرخ عشق وشعر و ماجرا بردی
نشسته اند کلاغان بی خبر در برف
و جاده روسری گاج کرده سر در برف
فدای حس عمیق غریبگی هایت
و کفش پاره ی حالا هرات پیمایت
تن و جان و سر و مالم به فدای قدمت
ای شریک دو جهانم! کم ما و کرمت
احاطه کرده هزاران غم زمانه مرا
اجل گرفته به انگشت خود نشانه مرا
نگاه کن در چوبی سیاه پوشیده است
ستاره جان نکند چشم ماه پوشیده است
بر بستر تردید، فرومانده ترینم
دیری است که من سنگ ترین سنگِ زمینم
جامى به كام شادى و جامى به نام غم
تقدير ما به عشق شما مى خورد رقم
دو بچه گربه چنگ میکشد به نرده های بام
تو فکر می کنی به مرگ موش یا خودت، کدام؟
بی تو دلم هوای تپیدن نمی کند
از باغ سبز خاطره دیدن نمی کند
یلدا دوباره در غزل من خوش آمدی
من حس چشمهای تو از سر گرفته ام
با اهل خانه چند به نیرنگ و حیله ایم؟؟؟
بر پای خویش تیشه و بر چشم، میله ایم