چنین تکرار شد یکبار دیگر سوره الفیل
و بعدش بیامان بر لشکرت بارانی از سجیل
بنی صهیون که میدیدند تنها برج خیبر را
کنون دیدند بازوهای قدرتمند حیدر را
مایل به دوری اینقَدَر از من چرا هستی؟
آن سان که محکوم است آخر به «فنا» «هستی»
آدمی را بهشت کافی بود، آدم از بوی سیب میترسید
نه به سمت درختها میرفت، و نه چیزی ز شاخهها میچید
این روز ها و خون من و گردن از شما
صد ها بهانه کردن و آوردن از شما
سحر در هالهای از شوق، بیدار است، میبینی؟
در آن سوی افق، شوری پدیدار است، میبینی؟
شد صدای هلهله از گنبد اخضر بلند
تا که شد دست علی با دست پیغمبر بلند
کاش صحنه برگردد مکه با شما باشم
دوربین عکاسان بر کجاوهها باشم
در سكوت خواهشین این اتاق شرمگین
میوزم چون شعر بر دامان لبهایت، ببین
برو به پیش نگاهش ببار دیوانه!
برو برو که نداری قرار دیوانه!
بنا بر یک خبر اوضاع چشمان تو بحرانی ست
درون چشمهایت موجهای سبز زندانی ست
من که زاییدهی همین خاکم، ریشهی من که از خراسان است
من کجا را وطن بنامم پس؟ من که دار و ندارم ایران است