دوباره سوگ تو داده است بر دل و سر دست
دوباره گریه گرفته بهانهیی در دست
بیداری و افتاده در رویای بیهوده
شب رفته و باز آمده فردای بیهوده
مزاج دَمدَمی و غیرتِ جُغُلشده را
کجای وسعت این آسمان بپوشانم!
تا از کنار چشم تو ای خوب رد شدم
شاعر شدم یگانه شدم پوچ و بد شدم
جغرافیا روی نقشه، بی مرزبانان بمیرد
تاریخ هر قوم مقهور، بی قهرمانان بمیرد
یک عمر در عزای شما گریه میکنم
در خواب هم برای شما گریه میکنم
این باغ بی بهار نخواهد ماند
زین شیوه روزگار نخواهد ماند
دریا، که دید کودک، برگ گذر ندارد،
تنها و بی پناه است، با خود پدر ندارد،
چه باک از ابرهه ای دوست با آن لشکر فیلاش
خدا سر میرسد از راه با فوج ابابیلاش
تو انتهای تمنای دیر و دور منی
مباد بشکندت هیچکس، غرور منی
کسی را سر بریدی، از صدایش سردرآوردی
و از عمق دل پرماجرایش سردرآوردی
مسافری که کشی بار اضطراب به دوش!
سپیده میرسد از راه، آفتاب به دوش