تا نقرۀ دو دست ترا خینه می رسد
جان بر لبم ز کشمکش سینه می رسد
دل من، چند متری، پیشتر از ابتدا برگشت
در آنسوها رها ماند و رها گشت و رها برگشت
ای کاش آغوش و شراب و آب و نان باشد!
دنیا برایت بهتر از افغانستان باشد
دختر وطن نداشت ولی آرزو که داشت
گلبرگهای تازه و خوش رنگ و رو که داشت
بر لب دریا، لب دریادلان خشکیده است
از عطش دل ها کباب است و زبان خشکیده است
میدود در پهنۀ هامون هیولایی
آهنین چنگ، آهنین تن، را برین پایی
هرچند وضع جملهجهان زار و درهم است
کابل سیاهبختترین شهر عالم است
تو میروی و غمات عاشقانه میماند
کنارم این دل پر از بهانه میماند
چشمی اگر به سيب و به حوا نداشتم
آدم نبودم و غم دنيا نداشتم
نمى پرسى چرا امشب، دلم شوق دگر دارد
به باغستان آغوشت، هواى يك سفر دارد
امروز شنبه، اول ماه جنون است و
سال هزار و چند صد پیمانه خون است و
هرچند خسته ایم و به زانو فتادهایم
لاکن چو کوه پشت شما ایستادهایم