کجا ميبرد آتش ريشۀ آويشن ما را
که از گل ها تهی می کرد صحن دامن ما را
چقدر خوب، روز ها سبزند زدنی نیست انفجاری نیست
موج وحشی خون شتک نزده است در و دیوارها اناری نیست
دوباره جاده به حلقت غبار می بخشد
به پای لنگ تو یک دشت، خار می بخشد
از بلخ تا نیشابُر از کابل به سمت قم
یک روز در قونیه سرگردان شبی در رم
خدا پاشید در جانش سحر را
به روی پاشنه چرخاند در را
شهریاری و شتربانی به یک دستور نیست
سرخوشیهای خم می در سر انگور نیست
«نمای بسته» ولی عمق ماجرا باز است
نه، بسته نیست نما، بلکه تا خدا باز است
شب غرق زوزه هاست، رمه بی شبان یله
یک بره در تا هجم چندین دهان یله
چنانکه بالِ پری را به یک مگس ندهد
جنون چشم سگت را خدا به کس ندهد
آخ ای دندههای در دَوَران، منم این روزگار سرگردان
صبر کن مانده جای پاهایم، از جنوب تو تا به کُردستان
همراه مرغ مسافر پیغامی از گرمسیر است
میگوید: «اینجا نمانید، این خاکدان زمهریر است»
بر روی تاقم چند پاکت قرص تسکین است
غلتیدهام روی اتاق و پرده پایین است